۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

مصاحبه با تلویزیون فارسی بی بی سی در مورد تابستان 67


مصاحبه خانم صدر و من با  صفحه آخر بی بی سی در مورد کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 و ضرورت رویاروئی با آن.
 چند نکته در این مصاحبه برای من آموزنده بود: اول از همه اینکه از قبل باید پرسید که به چه عنوانی به چنین مصاحبه ای دعوت شده ام؟ آیا بناست که تعداد کشته های خانواده ام را برای بینندگان یا شنوندگان این رسانه ها بشمارم؟ بدون اینکه اشکالی در اینکار ببینم، این رویکرد رسانه ها یک نکته مهم را نادیده می گیرد: تا کنون بخش مهمی از ادبیات در زمینه دادخواهی، با کمال تاسف، از سوی بازماندگان و قربانیان جنایتهای دولت جمهوری  اسلامی تهیه شده است، اما چون اصحاب رسانه با آن آشنا نیستند، چنین موقعیتی را برای آنان قائل نیستند، در چنین شرایطی من در شرایط دشوار پذیرش یا عدم پذیرش چنین مصاحبه هائی قرار می گیریم؛ دوم اینکه چگونه باید در حین مصاحبه این نگرش یک جانبه را بر هم زد، که هم رفتاری غیر محترمانه نداشته باشی و هم به رویکرد رسانه ها تن نداده باشی؟ اینکار نیاز به تمرین و کار بسیار بیشتری دارد؛ و سوم اینکه در یک مصاحبه تلویزیونی باید یاد گرفت که مناسب با شرایط این رسانه رفتار کرد، یکی از دوستانم به درستی گوشزد می کرد که در طول مصاحبه به عوض اینکه به شکل مداوم به دوربین نگاه کنم، نگاهم متوجه نقاط دیگر می شد 

دو دهه ملاقات خانوادگی

دیوارهای اوین
برای اولین بار پائیز 56 بود که برای ملاقات برادرم به اوین رفتم. از اتوبوس پیاده شدم، در ضلع جنوب شرقی چهار راهی که به اوین منتهی می شد، لوناپارک قرار داشت (سالها بعد، در دوران جمهوری اسلامی، پارکینگ لوناپارک به بخشی از اوین تبدیل شد). راهی ده اوین-درکه شدم، قبل از رسیدن به ده، راه زندان از آن جدا می شد، سرازیری تندی در پیش رو داشتم، تا از دره زیبای اوین و نهری دل گشا که در عمق آن جاری بود بگذرم، اوین در آن سوی دره قرار داشت. مردم عادی و بسیاری از جوانان، راه ده را در پیش می گرفتند، تا به خانه های خود بروند و یا راهی دره اوین-درکه شوند برای راهپیمائی و کوه نوردی و لذت بردن از طبیعت زیبای آن.
سمت چپ، درست پیش از آنکه از پلی که بر نهر اوین درکه در اعماق دره زده بودند بگذرم، رستورانی قرار داشت، با حوضی بزرگ در وسط آن و تختهائی که در اطراف چیده بودند. در آن روزها این رستوران-قهوه خانه برای من آخرین نشانه مدنیت بود. در آن سال و تا پیش از انتقال محمود به قصر (احتمالا) در اوایل پائیز 57، بارها در آنجا و یا در قهوه خانه ای که بالای "سرازیری اوین" قرار داشت نهار خورده بودم.
در آن سالها هنوز سعادت آباد توسعه نیافته بود. هرگز راه جاده ای که از مقابل اوین می گذشت را پی نگرفته بودم. گویا اوین آخر دنیا بود.
طول دیوارهای اوین در حاشیه این جاده کوتاه بود. در انتهای دیوار، چند درختی قرار داشت. در زیر آن درختها به انتظار می نشستیم. با خانواده ها دیگر زندانیان آشنا می شدیم. تعداد از دوستان پشت دیوارهای اوین به دوستان و عزیزان همیشگی ام تبدیل شدند، مادر لطفی و مادر پرتوئی از آنان بوده و هستند.
ساختن زندان اوین، گویا، در اواخر دهه چهل آغاز شده بود. در آغاز اوین زندان ساواک بود. چیزی متناسب با مدرنیته ی یک دیکتاتور تازه به دوران رسیده، در مقایسه با همزادهای پیر آن، کمیته مشترک ضدخرابکاری و یا زندان قصر. برای اولین ملاقات محمود، چند ساعتی را پشت دیوارهای اوین انتظار کشیدم و پس از آنکه ما را با "وسایل مدرن" بازرسی کردند، به داخل چادری هدایت شدیم، چادری که مثلا سالن انتظار بود، برای انکه منتظر شویم که عزیزان مان را برای ملاقات بیاورند. ملاقات ها در کابین های چوبی که با یک دیوارک یک متری سیمانی و میله های آهنی به دو قسمت تقسیم شده بود، انجام می شد. همه چیز حکایت می کرد که کسی به این نکته فکر نکرده بود که زندانی به بزرگی و مدرنی اوین به تجهیزات ملاقات نیز نیاز دارد. احتمالا فکر می کردند که زندانی در زیر فشار شکنجه و سلول های انفرادی طولانی مدت و بی خبری باید تسلیم شود. تنها پس از آن است که ملاقات معنی پبدا می کند و در چنین شرایطی دلیلی برای نگاه داشتن او در زندان وجود ندارد. پس سالن ملاقات بی معنی است. اما احتمالا روی کار آمدن کارتر در آمریکا، و شاید کشتار چریک ها در اواخر سال 54 و اوایل 55 و افزایش اعتماد به نفس رژیم برای از میان برداشتن سازمان های مخالف سیاسی، مسئولان را "متقاعد" کرده بود که به زندانیان اوین هم ملاقات بدهند. سالن ملاقات کوچک اوین چند ماه بعد آماده شد.
در همان دفعات اول ملاقات، گاه زندانیان معروف نظیر زنده یاد طالقانی را برای ملاقات به چادر انتظار می آوردند. در یکی از این دفعات بود که مادرم با آقالی طالقانی روبرو شد. آقای طالقانی به مادرم دلداری می داد و می گفت که مایه مباهات است که چنین فرزندی را پرورش داده است.
بارها برای ملاقات محمود با دوستانم راهی زندان اوین می شدم. آنان یا در پشت دیوارهای اوین و یا در قهوه خانه بالای "سرازیری اوین" به انتظار پایان ملاقات می ماندند، بدون آنکه زیاد نگران این مسئله باشند که این اقدام آنان میتواند باعث دردسر شود.  
******************************
انقلاب دیوارهای اوین را بیش از پیش محدود کرد. در ماه های پایانی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، سال 57، زندان اوین و دیگر زندان ها بیشتر زندان ساواکی هائی بود که خود را از چشم مردم پنهان می کردند (این توصیف را از زنده یاد هبت معینی به عاریت گرفته ام).
 پیروزی انقلاب سبب باز شدن در همه زندان ها شد. نمی دانم چرا علاقه ای نداشتم که برای دیدن اوین و کمیته مشترک بروم. شاید به این دلیل بود که می دانستم که ماه هاست که این زندان و بازداشتگاه تخلیه شده اند. شاید هم احساسی ناشناخته به من می گفت که بزودی پایم دوباره به این زندان ها کشانده خواهد شد.
***************************
از خرداد 60 تا شهریور 67، شکنجه و کشتار در کمیته مشترک، اوین، قزل حصار و گوهردهشت و دیگر زندان های ایران بیداد می کرد. اما اوین چیزی فراتر از یک زندان بود. دولت اسلامی برای آنکه سرکوب و ابعاد آنرا برای مردم و به ویژه مخالفان و منتقدان خود "ملموس" و "قابل فهم" نماید، نیاز داشت که نمادهائی را برای آن بسازد. اوین یکی از این نمادها و به جرات میتوان گفت، مهمترین نماد "سیاست خشونت" در جمهوری اسلامی بود.
برای آنکه "شهر اشوب" (عبارتی از سعید حجاریان، از مهمترین مسئولین امنیتی آن سالها) پس از خرداد 60 را جمع و جور کنند، لازم بود خشونت و بیرحمی سازمان یافته و گسترده در زندانها جریان داشته باشد، اما مهمتر این بود که وحشت از بیرحمی جمهوری اسلامی با مخالفانش بر تمام ایران سایه بیاندازد. بنا بود زندان سیاسی در جمهوری اسلامی به نماد "اشداء من الکفار" تبدیل شود و برای اینکار چه کسانی بهتر از اسدالله لاجوردی و هم پاللکی هایش میتوانستند باشند؟ نه تنها به آنان اختیار تام داده شد که زندانیان بی پناه را بدرند، بلکه این بی رحمی و خشونت افسار گسیخته تشویق و در رسانه ها با بی شرمی آنرا در منظر عمومی قرار می دادند.
زمانی که لاجوردی با افتخار می گفت که بسیاری از زندانیان وقتی از سرازیری اوین رد می شوند "توبه" می کنند، وضعیت را به درستی توضیح نداده بود. او از چنان تیز هوشی ای برخوردار نبود که دریابد که سیاست گذاران جمهوری اسلامی و مهمترین مسئولین امنیتی آن سالها، دست او را باز گذاشته اند تا سایه وحشت بر سراسر این "مرز پرگهر" پراکنده شود و آوازه بیرحمی های اوین، بسیاری را پیش از بازداشت به "توبه" وادار کند. سیاستگذاران و مجریان اصلی آن در مجلس، حزب جمهوری اسلامی، نخست وزیری و اطلاعات سپاه می دانستند که برای به اجرا گذاشتن سیاست خشونت، به انسانهای بیرحمی نظیر لاجوردی نیاز دارند و وقتی دیگر لاجوردی را نیاز نداشته باشند، دست او را از "اوین" کوتاه خواهند کرد. 
اوین در زبان مردم نیز نقش خود را بر اساس نیاز حاکمان بازی می کرد و می کند: "با این کارهات سر از اوین در می آوری" یا "اخر گذارت به اوین می افتد" و بسیاری عبارت های مشابه، که نشان می دهد که "زندان اوین" از یک اسم خاص به یک اسم عام برای خشونت و بیرحمی دولتی، زندان و شکنجه تبدیل شده است.
****************************
چند روزی به عید نوروز سال 63 پس از حدود دویست روز بازداشت تحت شکنجه در بند 3000 اوین (کمیته مشترک ضد خرابکاری) به اوین منتقل و سه روز اول را در بند 209، بندی که شعبه های بازجوئی، بساط شکنجه و سلول های انفرادی قدیمی قرار داشتند، نگاه داشته شدم. سپس به بند یک آموزشگاه منتقل شدم (این اسم ها چه مناسب انتخاب شده اند، شاید بتوان مدعی شد که سیستم آموزشی ایده آل جمهوری اسلامی برای اولین بار در اوین و دیگر زندان ها پیاده و سپس به همه جامعه بسط داده شد).
اولین ملاقاتم پس از بازداشت در شهریور 62، در اوایل سال 63 بود، سالن ملاقات کوچک اوین را از سالهای پیش از انقلاب به خوبی به یاد داشتم، اما سالن ملاقات جدید الاحداث، تعداد زیادی تلفن داشت، که میباید، امکان ملاقات دو هفته یکبار چندین هزار زندانی را فراهم آورد. کاملا واضح بود که زندان اوین با "تلاش مجدانه" مسئولین توسعه ای باور نکردنی یافته بود. از سال شصت پارکینگ لونا پارک را، احتمالا برای ممانعت از ازدحام و حضور خانواده ها در مقابل در زندان، به محل تسلیم مدارک برای ملاقات و برای اعلام خبرهای شوم انتخاب کرده بودند. 
پس از چند ماهی به بند سه آموزشگاه منتقل و در اوایل آذر همان سال، بدون آنکه اتهام مشخصی داشته و به دادگاه رفته باشم، و پس از انجام مصاحبه ای کوتاه در حسینیه اوین، که در آن زمان شرط آزادی از اوین بود، آزاد شدم (شرح بازداشت و چگونگی آزادیم را در جائی دیگر نوشته ام).
اما با آزادیم، رابطه من و خانواده ام نیز همانند بسیاری از فعالین سیاسی و مدنی با "اوین"، یا همان سیستم سرکوب دولتی، تداوم یافت. تا سال 64 که هنوز محمود، محسن و محمد علی در زندان اوین نگاهداشته می شدند، هر دو هفته یکبار به همراه پدر و مادرم به اوین می رفتم و چون سنم زیر سی سال بود و تنها سالی یک بار مجاز به ملاقات عزیزانم بودم، باید در لونا پارک منتظر پدر و مادرم می ماندم.
آن ساعتهای تنهائی در لونا پارک بسیار دشوار بود، در آن ساعت های تنهائی، به این نکته فکر می کردم که برخلاف زمان شاه، کسی جسارت آنرا ندارد تا ما را تا پشت "دیوارهای اوین" همراهی کند. وحشت همه جامعه را فراگرفته است و ما مجبور هستیم که سرنوشت هراس انگیز عزیزانمان را در پشت در زندان ها و یا در کنج خانه هایمان، به تنهائی انتظار کشیم.
زمان به کندی می گذشت و پدر و مادرم پس از ساعتی، خسته و تحقیر شده باز می گشتند.
محسن در اردیبهشت 64، اعدام شد، بدون آنکه حتی فرصت خداحافظی آخر را به مادر و پدرم و به محسن داده باشند.
در اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد، برای ملاقات محسن به همراه مادر و پدرم به اوین رفته بودم. گفتند تنها پدرم می تواند برود. به شدت نگران شدیم. هر چند گمان نمی کردیم که محسن را اعدام کنند، اما وحشت اعدام تمام وجودمان را فرا گرفته بود. علاوه بر آن نگران بودیم که مبادا پدرم را تحت فشار بگذارند و آدرس منصوره را از او بخواهند. پس بلافاصله راهی شدم که برای احتیاط هم شده منصوره را از وضعیت آگاه کنم و بلافاصله به لوناپارک برگشتم. پس از ساعتها پدرم خسته و پیر شده بازگشت. چیزی به ما نگفت، به خانه برادر بزرگم رفتند، روز بعد بود که دانستم، خبر اعدام محسن را به او داده اند.
چندی بعد، محمود و محمد علی به زندان گوهردشت (در کرج) منتقل شدند. کمابیش رابطه من و خانواده با اوین برای چند سالی قطع شد. محمود و محمد علی، به احتمال زیاد و بنا بر شهادت هم بندیان اشان، در پنجم شهریور 67 در زندان گوهردشت اعدام شدند.
در اوایل سال 69، در پادگان قصر فیروزه دو به اجبار مشغول انجام دو سال سربازی بودم، از طرف حفاظت و اطلاعات پادگان به من اطلاع دادند که باید برای ادای توضیحاتی به اوین بروم. در آن سال چندین بار به اوین رفتم. پرسش ها در مورد گذشته و حال و چگونگی گذران زندگی و فعالیت های سیاسی و اجتماعی من بود. در انتها هم برایم روشن نشد که به چه دلیل مرا دوباره احضار کرده بودند.
از آن سال دیگر به داخل زندان اوین نرفتم. اما این رابطه شوم، تداوم یافت. در اوایل دهه هفتاد، یکی دوبار مادرم را احضار کردند و این زن زخم دیده را باز هم بیشتر آزار دادند. در همان ایام گذر دیگر اعضای خانواده به اوین افتاد.
آخرین بار هم همین چند سال قبل بود. منصوره را در اسفند 88 بازداشت کردند. به طور مرتب به اوین زنگ می زدم، بند 209 را می خواستم و اصرار می کردم که می خواهم با منصوره صحبت کنم. یکی دوبار کسی که تلفن را برمی داشت، با اصرار من مبنی بر اینکه من ساکن کانادا هستم و حق من است که بتوانم از این راه دور لااقل برای چند دقیقه ای هم که شده با خواهرم صحبت کنم، رفت و از کس دیگری در اینمورد پرس و چو کرد. اما در هر بار جواب منفی بود، امکان تماس تلفنی وجود نداشت.

جعفر بهکیش
مهر 1394     
به نقل از رادیو زمانه، ارسال در 12 مهر 1394 و منتشر شده در 26 مهر همان سال با عنوان "دو دهه ملاقات خانوادگی":

۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

چرا با اسم مستعار باید نوشت؟!

سالهای بسیار طولانی است که (احتمالا به اشتباه!) تصمیم گرفته ام که خودم باشم و از حقوق خودم، که در برخی از اسناد ملی و تمام اسناد بین المللی (که ایران متعهد به اجرای آنان است) تاکید شده است، استفاده کنم. با اسم واقعی خود مسئولیت خوب و بد نوشته هایم را بر عهده بگیرم. در ضمن طبیعی است که اگر کار مناسبی انجام داده باشم و نوشته هایم مورد توجه قرار گرفته باشد، نام من نیز شناخته می شود و از اعتبار این نوشته ها بهره مند می شوم. علاوه بر آن فکر کرده ام که شاید استفاده از نام واقعی، سبب شود که به ترتیبی نام عزیزانم که جان باخته و یا دشواری های زیادی را تحمل کرده اند، نیز مورد توجه قرار گیرند و شاید فراموشی دردها،رنج ها و بی عدالتی ها و جنایتهای هولناکی که به واسطه تصمیم ها و دستورات بلند پایه ترین مسئولان جمهوری اسلامی ممکن شده است، اندکی دشوارتر شوند.
اما به تجربه دریافته ام که اسم مستعار فواید بسیاری دارد. کسی نمی تواند بداند که تو کیستی، پس با آزادی بیشتر آنچه دل تنگت بخواهد می گوئی. به ویژه از چشم و گوش نیروهای امنیتی که تمام وب را برای یافتن سر نخی از منتقدان و دگر اندیشان، جستجو می کنند، پنهان می مانی. درست است که از اعتبار کارهایت بهره ای نمی بری و شاید تنها در حلقه نزدیکترین دوستانت، به پچ پچ و با احتیاط گفته باشی که "فلانی"، "من" هستم.  
اما به کار بردن اسم واقعی در ایران و در میان ایرانیان بیش از آنکه برای فردی مستقل اعتباری بیاورد، احتمالا سبب می شود که ماموران امنیتی مزاحمت شوند. می شوی طعمه ای دم دست که هر وقت خواستند تکه ای از گوشتت را می کنند. مزاحم خانواده و دوستانت می شوند. بعد عذاب وجدانش برایت باقی می ماند. چرا که در بیشتر موارد از اعضای خانواده نپرسیده اید: آیا حاضرند، در جمهوری اسلامی که یک خانواده میتواند قربانی فعالیت های سیاسی و اجتماعی یکی از اعضایش شود، برای دفاع از حقوق مشروع تو، رنج ها و محرومیت های جانبی فعالیت های مطبوعاتی، اجتماعی و سیاسی  "تو" را پذیرا شوند؟
من سالهای طولانی است که با اسم و رسم خودم، می نویسم. به موضوعاتی می پردازم که توجه تعداد معدودی را به خود جلب می کند و از جانب بسیاری، از حکومتی ها گرفته تا آنها که "قدرت" را در میان منتقدان و مخالفان در اختیار دارند، موضوعات ممنوعه به حساب می آید و احتمالا در نزد بسیاری، "عنصر ناباب" تلقی می شوم.
حتی اگر نمی خواستم مانند بسیاری در خفا از حکومت و مخالفان "خودی" آن و یا از مخالفان پر و پا قرص حکومت انتقاد و در صحن علنی جامعه از آنها ستایش یا حتی با آنها همراه و هم کاسه شوم، میتوانستم دندان روی جگر بگذارم و سکوت اختیار کنم. یا در تمام این سالها  با اسم مستعار مطالبم را می نوشتم (احتمالا تعداد خوانندگان آن تفاوتی چشمگیر نمی کرد) و تنها اندک مطالبی را در زمینه حرفه ام (آب و محیط زیست) با اسم واقعی خودم منتشر می کردم. تقریبا با اطمینان می گویم که از مقبولیت و احترام بیشتری برخوردار بودم و به ویژه فشاری بر خانواده ام وارد نمی شد.
حتی اگر فردا مشخص شود که "من" در زندگی خصوصی خودم به آنچه نوشته ام پایبند نبوده ام، باکی نیست. با نوشتن به نام مستعار، کسی نمی داند که "من" همان "فلانی" هستم. پس مسئولیت نوشته "فلانی" بر عهده "من" نیست و آن نوشته ها انتظاری از "من" به وجود نیاورده است.
استفاده از اسم واقعی حتی در روابط فردی و دوستی های خانوادگی هم میتواند تاثیر داشته باشد. کسی هستی که از مسائلی می گوید که چندان خوشایند نیست. کسی که از حقوق بشر، حنایت، دادخواهی و پاسخگوئی می نویسد، میتواند حتی مخل آسایش دوستانش شود. وجهی از سیاست خشونت، در نزد حکومتیان و حتی در نزد اکثریت مخالفان، ایزوله کردن منتقدان است.
خلاصه، برای کسانی که در "بورس" نیستند و با جریان ها و گفتمان های حاکم (چه در پوزیسیون و چه در اپوزیسیون) هم کاسه نشده اند، بهتر است که از اسم مستعار استفاده کنند و عطای اعتبار ناچیز نوشته هایشان را به لقای آرامش خود و خانواده ببخشند. در این حالت سعادت ابدی نصیب آنان خواهد شد!
نتیجه گیری: با نام واقعی در مورد مسائل بحث برانگیز و مزاحم احوال جناح ها و گفتمان های حاکم (چه در پوزیسیون و چه در اپوزیسیون) ننویسید. رستگاری ابدی در استفاده از اسم مستعار است. از من که گذشته است، اما شما اگر هنوز فرصت دارید، این توصیه را از من بپذیرید!

6 جون  2015- جعفر بهکیش      

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

خانواده های خاوران، فاجعه ملی و روز دهم شهریور، واقعیت چیست؟

نگاهی به مقاله آقای همنشین بهار به نام انسان، گرگ انسان است، در حاشیه قتل عام سال 67، 


دوست نادیده ام، همنشین بهار در مطلبی که در سایت گویا به چاپ رسانده اند، اینگونه ادعا کرده اند که گویا "امثال محمد علی عموئی و دوستانشان، سالروز قتل عام زندانیان سیاسی را به جای مرداد ماه (که اوج شقاوتها بود)، به شهریور کشیدند" ایشان ادعا کرده است که یازدهم شهریور از طرف آقای عموئی و دوستانشان برای آنکه قربانیان مجاهد را از قربانیان چپ جدا کنند، انتخاب شده است. دوست من چنین نبوده است! در مورد خاوران حکایت شما حکایت آن است که گفت، "خسن و خسین هر سه دختران معاویه هستند.
.
من نمیدانم همنشین بهار چند سال است که در خارج کشور ساکن هستند و آیا هرگز فرصت اینرا داشته اند سری به خاوران بزنند؟ دوست عزیز، محمد علی عموئی، اگر اشتباه نکنم، تا سالهای هفتاد و یک یا دو هنوز در زندان بود. چگونه وی میتوانست مراسم گرامیداشت قربانیان کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت را به دلخواه ازمرداد به شهریور بیاندازد؟ به ویژه که هزار و یک حرف و حدیث در پی او بود؟ از طرف دیگر تا همین سالهای اخیر کسی جز خانواده قربانیان در مراسم سالگرد حضور نمییافت. ما تنها بودیم. حتی از شما نیز خبری نبود! ما علاقه شما را به این مطلب همانگونه که حضور عموئی، رئیس دانا و موسوی خوئینی را ارج میگذاریم، محترم میداریم و از آن استقبال میکنیم. اما خلاف واقع نوشتن موضوع دیگری است که لازم است به آن بپردازیم.

من به عنوان یکی از فعالین مبارزات خانواده های زندانیان سیاسی در تمام سالهای پس از پائیز 1363، برای تصحیح اشنباهات همنشین بهار و برخی از دوستان دیگر که به مسئله اعدامهای سال شصت و هفت علاقه مند شده اند، چه آنانی که در سالهای اخیر برای احترام به قربانیان این جنایت به خاوران میایند و یا آنانی که در نشریات اینترنتی در این مورد مطلب منتشر میکنند، به برخی از مسائل آن روزها اشاراتی میکنم. شاید بتواند به روشن شدن آنچه به انتخاب روز دهم شهریور به عنوان سالگرد گرامیداشت کشتار شصت و هفت انجامید کمک کند.

 1- در آن سالها زندانیان سیاسی مجاهد و چپ اوین و گوهردشت را در بندهای جداگانه نگاه میداشتند. به همین دلیل ارتباط خانواده زندانیان سیاسی مجاهد با خانواده های دیگر زندانیان بسیار محدود بود. این جدائی فیزیکی با دیدگاههای سیاسی خانواده زندانیان سیاسی تقویت میشد. افکار سیاسی فرد زندانی به شکلی نامرئی در ایجاد روابط با دیگر خانواده ها سایه میافکند. از همین رو بود که جدائی فیزیکی خانواده زندانیان سیاسی افزایش میافت، ما حتی شاهد این دسته بندی در بین خانواده های زندانیان سیاسی منتسب به گروههای چپ نیز بودیم. میتوانم به جرات بگویم که این رابطه در تهران در حداقل خود قرار داشت. من متعجب نمیشوم اگر روزی مدارکی به دست آید که زندانبانان آگاهانه به این جدائی دامن میزده اند.

2- خاوران دارای یک ویژگی مهم بود، فعالترین مبارزین چپ در این گورستان دفن شده بودند، هرچند گفته میشود که موسی خیابانی و یاران وی و مجاهدینی که در درگیری کشته شده بودند نیز در خاوران دفن شده اند. بسیاری از خانواده هائی که اعدامی در خاوران داشتند، آشنایان پشت دیوارهای قزل قلعه و قصر و اوین بودند. این آشنائی دیرینه، سبب شد که به سادگی جمعی یک دل در میان خانواده ها در خاوران به وجود آید. بسیاری از مادرانی که در خاوران بر مزار فرزندانشان میامدند، همانهائی بودند که در تحصن دادگستری برای آزادی زندانیان سیاسی در ماههای آخر حکومت شاه شرکت کرده بودند. این نکته از این رو دارای اهمیت بود که مادران خاوران ارتباطی کم و بیش عمیق با هم داشتند و به مبارزه برای بهبود شرایط خو داشتند.

3- در سالهای قبل از اعدامهای سال شصت و هفت، تلاش خانواده زندانیان چپ، برای بهبود وضعیت زندانیان سیاسی، در تعمیق رابطه ما اهمیتی جدی داشت. در ماههای تابستان و پائیز سال شصت وهفت این تلاشها دو چندان شده بود. تعداد مراجعات دسته جمعی به مسئولین و حداقل دوبار مراجعه به دفتر منتظری، از اقدامات خانواده ها برای اطلاع یابی از وضعیت بستگانشان بود. این نکته صحیح است که ما تا حدود کمتری از خانواده های مجاهد تحت فشار قرار داشتیم. اما این حقیقت نباید مانع از آن شود که اهمیت دیدگاه سیاسی که عمدتا از طرف فرد زندانی به خانواده منتقل میشد، نادیده گرفته شود. بستگان زندانی ما، ما را در تحت فشار قرار دادن مسئولان برای بهبود وضعیت زندانها تشویق میکردند.

4- اعدامهای شصت و هفت مخفیانه آغاز شد، هر چند شایعه آن دهان به دهان میگشت، اما باور آن دشوار بود. گورهای دسته جمعی که در خاوران پیدا شده بود نگرانی را صد چندان کرده بود. در آذر همان سال ساکهای اعدام شدگان را به خانواده آنان تحویل دادند. خانواده زندانیان وابسته به گروههای چپ به شکلی نا خود آگاه به خاوران آمدند. هر چند این شایعه وجود داشت که مثلا اعدامیهای گوهردشت را در بهشت سکینه کرج دفن کرده اند، اما کمتر کسی به این شایعات توجه میکرد. در همان سال مراسم گرامیداشت اعدامیان برگزار شد. عید اول را در خاوران گذراندیم، سنتی که از سال شصت خانواده های خاوران به مرارت آنرا محترم داشته بودند و از آن پس نیز ادامه یافت. کثرت اعدامیان در آن زمان کوتاه همه ما را به فکر انداخته بود تا روزی را برای یادمان این فاجعه انتخاب کنیم و خانواده ها در این مورد با هم صحبت میکردند. 

5- دهه یادمان کشتار زندانیان سیاسی نه توسط آقای عموئی که توسط "کانون دفاع از زندانیان سیاسی" که به همت پیروز دوانی فعالیت میکرد، پیشنهاد شد1. این پیشنهاد نمیتوانست مقبولیت یابد، مگر از حمایت خانواده های خاوران برخوردار بوده باشد. پیشنهاد در نهایت به این تبدیل شد که نزدیکترین جمعه به دهم شهریور هر سال را سالگرد کشتار زندانیان سیاسی بدانیم و مراسمی را در آن روز برگزار کنیم. اولین مراسم ما با بگیر و ببند همراه بود. با ترس و لرز به آنجا رفتیم و هنوز جسارت آنرا نداشتیم که راهپیمائی کنیم. کمیته چی ها در سر خیابان و یا در محل گورستان حضور داشتند. دوستان عزیز، ما به سادگی خاوران را نگاه نداشتیم. تنها مراسم رسمی در یادمان کشتار زندانیان سیاسی در ایران به همت ما برگزار میگردید. این همت را دست کم نگیرید. اگر دیگران را به داشتن تمایلات ایدئولوژیک متهم میکنید، خود چنین نکنید.

6- تنها اقدام جمعی در پیگیری قتل عام زندانیان سیاسی از طرف خانواده های خاوران انجام گرفت. تجمع ما در مقابل دادگستری در دی ماه شصت و هفت که باز هم به دستگیری برخی از خانواده ها انجامید، برای آن بود که مقامات رژیم را وادار کنیم که در مقابل این جنایت خود پاسخگو باشند. آمدن گالیندوپل به ایران باز فرصتی شد برای آنکه ما به اقدامی جدی برای جلب توجه وی دست زنیم. تجمع خانواده های زندانیان اعدام شده در مقابل دفتر سازمان ملل در میدان آرژانتین در همان روزها انجام شد. مادران را در آنجا کتک زندند. خانواده ها گالیندوپل را دعوت کرده بودند که برای بازدید از خاوران به این گورستان بیاید. در روز موعود، جاده قدیم خراسان و راه روستای لپه زنک، بسته شده بود. ما را از همان میدان افسریه یا دستگیر میکردند و یا راهمان را کج میکردند. دهها نفر از ما را در آن روز دسنگیر کردند. دیگرانی که امروز بر ما خرده میگیرند، آنروزها به ما نپیوستند و یا نخواستند که همراه ما باشند. ما همیشه با شور و اشتیاق بر آن بوده و هستیم که با تمام خانواده های زندانیان سیاسی و قربانیان ان جنایتها و جنایتهائی که تا همین امروز در جریان است همراه شویم. ما میدانیم که صدای ما تنها با همبستگی همه ما رسا خواهد بود.

در آن سالهائی که ما با چنگ و دندان خاوران را حفظ میکردیم، به این نکته فکر نمیکردیم که باید سالگرد فاجعه ملی را از مرداد ماه به شهریور بکشانیم. برای ما فاجعه در مرداد و شهریور اتفاق افتاده بود. آنچه که اطمینان در آن مورد وجود داشت، این حقیقت بود که موج اصلی اعدامها در دهه اول شهریور پایان یافته بود. حتی خانواده آن دسته از اعدامیهای مرداد که به گروههای چپ منتسب بودند با انتخاب ما موافقت کردند. هر چند باید اعتراف کنیم که در زمان تعیین این روز هنوز از کم و کیف قضایا اطلاعی دقیق نداشتیم. ایده آل این بود که تمام خانواده ها با یکدیگر جمع میشدند و روزی را به عنوان روز یادمان فاجعه ملی بر میگزیدند. چنین نشد. نه از این روی که ما نخواستیم، بلکه به دلایل که در بالا ذکر کردم نمیتوانستیم. خانواده های مجاهدین به هیچ ندائی از ما پاسخ مثبت نمیدادند، شاید اگر چنین دعوتی از جانب خانواده های مجاهد انجام میشد، ما نیز به آن توجهی نمیکردیم. من حتی یک مورد را ندیدم که سازمان مجاهدین خانواده های اعدام شدگان مجاهد را به رفتن به خاوران تشویق کرده باشد. من از نتیجه تحقیقات همنشین بهار در این مورد بی اطلاع هستم و بسیار خوشوقت خواهم شد که اگر چنین دعوتی وجود داشته است خوانندگان را در جریان ان قرار دهند.

سئوال من از همنشین بهار این است که امروز چه باید کرد؟ ایشان به راحتی تمام تلاشهای ما را زیر سئوال برده اند. آیا ایشان جانب عدالت را رعایت کرده اند؟ من با ایشان موافق هستم که تعیین روزی برای گرامیداشت فاجعه ملی قبل از هر چیز حق خانواده های قربانیان است. تنها با همکاری نزدیک ما است که میتوانیم به توافقی مناسب در این مورد دست پیدا کنیم. دیدگاهی که همنشین بهار در نوشته خودمنتشر میکنند، تنها به بدبینی و بی اعتمادی در میان خانواده های قربانیان میافزاید. بدبینی و بی اعتمادی که تنها به زیان ما عمل خواهد کرد. من ایشان را دعوت میکنم که به دلیل رابطه عاطفی که با زندانیان مجاهد داشته است، خانواده های همه قربانیان را به رفتن به خاوران تشویق کند. من با جرات میگویم که توافق در مورد سالگرد فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی به سادگی در میان خانواده های قربانیان قابل دسترسی خواهد بود اگر کسانی چون همنشین بهار به عوض پاشیدن تخم بی اعتمادی، همکاری ما خانواده ها را تشویق کنند.با توجه به انچه ذکر شد ، چرا چنین مورد بی مهری همنشین بهار قرار گرفته ایم؟ ما تمام تلاش خود را انجام دادیم تا آن فاجعه فراموش نشود. امروز اگر رئیس دانا، عموئی، همنشیت بهار و بسیاری دیگر به این روز علاقه مند شده اند و در این مراسم شرکت میکنند، مقدمشان گرامی است. ما از ابراز همدردی علی اکبر خوئینی نماینده مجلس ششم و نماینده دفتر تحکیم وحدت بسیار خرسندیم. اما این خرسندی ما سبب نخواهد شد که مسئولیت وی و همکارانشان در دفتر تحکیم وحدت را در یافتن حقیقت این جنایت هولناک به آنان گوشزد نکنیم. همانگونه که مسئولیت دیگر دوستان را در طرح مسئله در چهارچوب سیاستهای یک سازمان و زیانهائی که از این رهگذر به جنبش خانواده ها وارد شده است را مورد انتقاد قرار خواهیم داد.

توضیحات
1- من از نزدیک با فعالیتهای این کانون در تماس بودم و به شکلی مرتب در مورد مبارزات خانواده ها و مسئله فاجعه ملی با پیروز دوانی گفتگو میکردم. در مطلبی دیگر به مسئله "کانون دفاع از زندانیان سیاسی" خواهم پرداخت. کانون دارای نقاط قوت و ضعفی بود که میتواند برای همه ما آموزنده باشد.

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

برای آنکه فراموش نکنیم؛ اصحاب رسانه که فراموش شدند


اصل 19 اعلامیه جهانی حقوق بشر بر آزادی بیان تاکید می کند و روزنامه نگاری یکی از مظاهر عملی این آزادی است.
*****************************
یکی از اولین اقدامات احزاب، نهادها و شخصیت های سیاسی و روشنفکران مستقل پس از پیروزی انقلاب اسلامی، انتشار نشریات دوره ای بود. این نشریات همه به شکل چاپی منتشر می شدند. در آن سالها بخش مهمی از فعالیت حزبی به انتشار نشریات اختصاص می یافت.
برخی از این نشریات از اعتبار و نفوذ قابل توجه ای برخوردار بوده  و با تیراژ بالا (گاه تا چند صد هزار- مثلا نشریه کار ارگان سازمان چریک های فدائی خلق ایران) منتشر می شدند. برای نمونه چند نشریه مهم آن دوران را ذکر می کنم: کتاب جمعه (هفته نامه ای به سردبیری احمد شاملو)؛ نشریه هفتگی طنز آهنگر/چلنگر، کار (سازمان چریک های فدائی خلق ایران)؛ نامه مردم (روزنامه حزب توده ایران)؛ پیکار (سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر)؛ مجاهد (سازمان مجاهدین خلق ایران) و امت (جنبش مسلمانان مبارز).علاقه مندان میتوانند برای اطلاعات بیشتر به سایت "آرشیو اسناد اپوزسیون ایران" مراجعه کنند.
هر کدام از این نشریات هیئت تحریریه (کما-بیش) تمام وقت داشتند. یکی از مهمترین اهداف سرکوب گسترده و سیستماتیک نیروهای مخالف و منتقد، متوقف کردن انتشار نشریات مستقل و یا وابسته به گروه های سیاسی مخالف بود. دولت و سیستم اطلاعاتی آن برای دست یافتن به امکانات چاپ و توزیع نشریات وابسته به گروه های سیاسی منتقد و مخالف، بسیاری را بازداشت و شکنجه کرد. در آن سالهای سیاه، بسیاری از کارگران این چاپخانه های مخفی و کسانی که در توزیع نشریات فعال بودند بازداشت، شکنجه ، کشته و یا اعدام شدند.
علاوه بر آن بسیاری از اعضای هیئت تحریریه این نشریات، که برخی از آنان روشنفکران و روزنامه نگاران شناخته شده ای بودند، بازداشت، شکنجه و اعدام شدند.  
برای آنکه این انسانهای شریف را فراموش نکنیم، تنها به ذکر نام برخی از آنان اکتفا می کنم: رحمان هاتفی (سردبیر کیهان در سال 57 و نشریات حزب توده ایران)، علیرضا اکبری شاندیز (نشریات سازمان چریک های فدائی خلق ایران)، محمدرضا غبرائی (سردبیر نشریه کار)، سعید سلطانپور (نشریات سازمان چریک های فدائی خلق ایران)، قاسم سید باقری (نشریه کار)، علیرضا زمرّدیان (نشریه پیکار)، نورالدین ریاحی (نشریه راه کارگر) و ده ها تن دیگر که پاره وقت یا تمام وقت در نشریات گروه های منتقد فعالیت می کردند. 
****************************
قربانیان قتل های سیاسی پائیز 1377، همه از روشنفکران شناخته شده کشور بوده و تقریبا همه آنان به شکل پاره وقت و یا تمام وقت به کار رسانه ای اشتغال داشتند: محمد مختاری و محمد جعفر پوینده عضو هیئت مشورتی کانون نویسندگان ایران و همکار نشریات مستقل؛ پروانه اسکندری مسئول و نویسنده نشریه زیرزمینی "خبرنامه جبهه ملی" و پس از انقلاب مسئول نشریه جبهه ملی؛ مجید شریف همکار نشریه ایران فردا و پیروز دوانی مسئول نشریه زیر زمینی بانگ رهائی و بولتن پیروز.
****************************
می دانیم که روایتهای گوناگونی از تاریخ سرکوب رسانه ها در جمهوری اسلامی ایران وجود دارد. برای آنکه روایتی را که در جهت احیای حقوق قربانیان است جایگزین روایت های ناعادلانه کنیم، لازم است به سرکوب رسانه های غیر دولتی و مستقل از آغاز انقلاب نیز توجه نمائیم. لازم است به این نکته توجه کنیم که بسیاری از کسانی که در دهه های شصت و هفتاد بازداشت، شکنجه و اعدام شدند، تنها جرمشان آن بود که مطلبی در جائی نوشته و یا به انتشار و توزیع رسانه های غیر دولتی یاری رسانده بودند[1].
گزارشگران بدون مرز در سال 2014 در کارزار خود با عنوان "مبارزه با مصونیت" ، با معرفی 10 چهره به مصاف فراموشی می رود. این سازمان نام پیروز دوانی را در میان این ده نفر قرار داده ودر انتهای نامه خود به حسن روحانی، رئیس جمهور، مینویسد: " این نامه را خطاب به شما می نویسیم تا درخواست کنیم همه امکانات خود را برای گشودن پرونده پیروز دوانی و روشنی افکندن بر حقایق این رویداد تلخ بکار گیرید. تا خانواده و نزدیکان این روزنامه ‌نگار به حقیقت دست یابند و دادخواهی کنند. با نظر داشت قطعنامه‌ های سازمان ملل نقش شما تضمین حق انجام حرفه و دسترسی به عدالت برای روزنامه نگاران است"
لذا ضروری است که  روزنامه نگاران جوان برای باز شناسی چهره های مطبوعاتی مخالف حکومت که بازداشت، تبعید، شکنجه و اعدام شده اند تلاش کنند. لازم است تاریخ سرکوب رسانه های مستقل باز نوشته و سیاست فراموشی و مصونیت از مجازات به چالش کشیده شود.



[1] گزارشگران بدون مرز (یکی از سازمان های معتبر بین المللی در دفاع از حقوق روزنامه نگاران) اصحاب رسانه را (به شهادت اطلاعیه های آن) به سه دسته تقسیم می کند: 1) روزنامه نگاران حرفه ای؛ 2) شهروند خبرنگاران (مثلا وبلاگ نویسان) و 3) صاحبان امتیاز نشریات (مانند فاطمه کروبی و میر حسین موسوی). با این تعاریف شاید مجاز باشم که کسانی که در چاپ و انتشار نشریات فعال بوده اند را نیز از اصحاب مطبوعات به حساب آورم.

برخی پرسشها در مورد جایزه سالانه "تلاشگر حقوق بشر"


"کانون مدافعان حقوق بشر" در سالروز تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر اعلام کرد مولوی عبدالحمید، روحانی اهل تسنن در سیستان و بلوچستان برنده جایزه "تلاشگر حقوق بشر" سال 1393 میباشند. این جایزه از سال 1386 آغاز شده است و پس از یک وقفه دوساله از سال 1392 از سر گرفته شده است. برندگان این جایزه به ترتیب عبارتند از عباس امیر انتظام؛ تقی رحمانی؛ زنده یاد حسینعلی منتظری؛ زنده یاد عزت الله سحابی؛ محمد ملکی و مولوی عبدالحمید.
روشن است که همه منتخبین منتقد برخی سیاستهای دولت هستند. در ضمن چهار نفر وابسته به جریان ملی-مذهبی و دو نفر از روحانیون منتقد می باشند. 
**********************************
لیست بالا از جهات مختلف باعث نگرانی است:
1-                   کارکرد و اهمیت این نوع از جایزه در مبارزه سیاسی و مدنی؛
به گمان من چنین جایزه هائی برای تقویت و دلگرمی تلاش گران حقوق بشر و فعالین سیاسی و مدنی است. کسانی که بار هزاران مشکل را بر دوش دارند، با نامزد شدن و دریافت چنین جایزه ای در می یابند که تلاش های آنان لااقل از طرف همکاران و همراهان خود به رسمیت شناخته شده و بر این تلاش ها ارج گذاشته می شود.
اعطای این جایزه ها میتواند سبب معرفی این تلاش گران در سطح ملی و بین المللی شده و شاید، به همین دلیل، اندکی از فشار های دولتی بر آنان کاسته شود. به عنوان مثال، با توجه به این واقعیت که ایران یکی از بزرگترین زندانهای روزنامه نگاران است، گزارشگران بدون مرز برای جلب توجه عمومی به این وضعیت غیر انسانی و نقض گسترده و سیستماتیک آزادی بیان از سال 2001 تا 2010  سه جایزه به ایرانیان (رضا علیجانی، عبدالرضا تاجیک و پروین اردلان) اعطا نموده است.
علاوه بر آن اعطای چنین جایزه ای  میتواند سبب تقویت جایگاه دریافت کنندگان آن گردد، به ویژه اگر نهاد اعطا کننده از اعتبار در بین شهروندان و فعالین سیاسی و مدنی برخوردار باشد. از جمله اعطای جایزه صلح نوبل به شیرین عبادی، اعطای جایزه ساخاروف به نسرین ستوده و جعفر پناهی، اعطای جایزه های مختلف به اکبر گنجی همه سبب شدند که توجه جهانیان و ایرانیان بیش از پیش به این فعالین جلب شود.
با توجه به نکات بالا، نامزد کردن فعالین سیاسی و مدنی ایرانی برای جایزه های معتبر بین المللی، یکی از اقدامات فعالین سیاسی و مدنی، به ویژه در خارج کشور است. مطمئنا چنین تلاش هائی از جانب فعالین کشورهای دیگر نیز صورت می گیرد.
از همین رو، برای پیشگیری از هر نوع شائبه تبعیض و یا توجه خاص، نهادهای معتبر تلاش می کنند که گونه گونی در میان دریافت کنندگان جایزه را حفظ نمایند.
به لیست بالا که نگاه می کنم، این سئوال برایم پیش می آید که آیا جز فعالین سیاسی وابسته به جریان ملی-مذهبی و روحانیون، شخص دیگری شایسته دریافت این جایزه نبوده است؟ مثلا کانون نویسندگان ایران، مادران و خانواده های خاوران، فعالین کارگری، فعالین زنان و خلاصه همه کسانی که برای توسعه حقوق بشر در ایران فعالیت می کنند، هیچ کدام شایسته دریافت چنین جایزه ای نبوده اند؟ علاوه بر آن در میان فعالین زن ایرانی (حتی در میان زنان ملی-مذهبی) کسی شایسته دریافت این جایزه نبوده است؟
**********************************
2-                   ابهام در شرایط  و مکانیزم نامزدی و انتخاب؛
بسیاری از جایزه ها که من با آن آشنا هستم، به روشنی اهداف و مکانیزم های نامزدی و انتخاب برندگان را منتشر کرده اند. با یک مثال شاید بتوانم دقیق تر موضوع را بیان کنم.
"جایزه حقوق بشر نیو برانزویک" در کانادا به روشنی معیارهای خود برای نامزد کردن افراد و سازمان ها برای این جایزه را در وب سایت خود منتشر کرده است. این جایزه به افراد حقیقی و حقوقی که برای توسعه حقوق بشر و عدالت (بر اساس قانون حقوق بشر این استان) به شکل داوطلبانه تلاش کرده باشند اعطا می شود. این جایزه صراحتا به سیاستمداران و سازمان های سیاسی داده نمی شود. فرمی وجود دارد که افراد میتوانند آنرا پر کنند و افراد حقیقی و حقوقی را نامزد این جایزه نمایند.
تعریف مشخص و مکانیزم های کمابیش روشنی برای نامزد کردن و انتخاب جایزه های دیگر حقوق بشر وجود دارد.
جستجوی من برای پیدا کردن شرایط نامزدی و انتخاب جایزه "تلاش گران حقوق بشر" بی نتیجه بود. در وب سایت کانون مدافعان حقوق بشر تنها به اعطای این جایزه اشاره شده است، بدون هیچ توضیحی.
در بلبشو سیاسی ایران و عدم اعتماد گسترده در میان ایرانیان، عدم شفافیت می تواند به تلاش های پر ارزش کانون مدافعان حقوق بشر لطمه بزند.  
3-                   استقلال جامعه و نهادهای مدنی از دولت (و احزاب سیاسی)
به تجربه در یافته ام که نهادها و جنبش های مدنی (منظورم مثلا جنبش حفظ محیط زیست، جنبش کارگری، جنبش زنان، جنبش حقوق بشر/دادخواهی، جنبش دانشجوئی و ...) لازم است از دولت و احزاب سیاسی مستقل باشند. این بدان معنی نیست که نباید رابطه ای میان آنان وجود داشته باشد، که اتفاقا چنین رابطه ای به ویژه با احزاب سیاسی لازم و ضروری است. بلکه برای آنکه گفتگوئی دمکراتیک امکانپذیر و هژمونی دولت (و احزاب سیاسی که تمایل به اعمال هژمونی دارند) محدود شود و مشارکت گسترده شهروندان تسهیل گردد، لازم است که مکانیزم قدرت از پائین به بالا و به شکلی کمابیش هم سطح شکل گیرد و نهادهای مدنی از این قدرتهای هژمونیک مستقل باشند.  
به تجربه می دانیم که در جریان جنبش ملی شدن نفت و انقلاب اسلامی چگونه نهاد های مدنی (انجمن های اسلامی، اتحادیه های کارگری، سازمان های دانشجوئی و دانش آموزی، سازمان های زنان و ...) با از دست دادن استقلال خود، عملا توان عملکرد مناسب را از دست دادند.
مثلا چگونه می شد تصور کرد که فعالانی که به حزب توده یا جنبش مسلمانان مبارز وابسته  بودند، در عین حمایت از جمهوری اسلامی در سال های آغازین انقلاب، در یک گفتگوی دمکراتیک در مورد نقض گسترده و سیستماتیک حقوق زنان مشارکت نمایند؟ این فعالین بر این نکته تاکید می کردند که حقوق زنان، حقوق اقلیت ها، حقوق کارگران در مقابل مبارزه ضد امپریالیستی از اولویت برخوردار نیست و با استفاده از قدرت دولتی (منظورم این است که قدرت دولتی چنین گفتمانی را تشویق می کرد) سعی در اعمال هژمونی خود در جامعه مدنی را داشتند.  
در مورد فعالین نهاد های مدنی وابسته به دولت (در همه جا منظورم از دولت تمام نهادهای وابسته به آن از جمله ولایت فقیه، قوای سه گانه، نیروهای نظامی و انتظامی و جناح های مختلف آن از جمله اصلاح طلبان و هواداران هاشمی رفسنجانی است)، نتیجه به مراتب فاجعه بارتر بود. بسیاری از اعضای این نهادها عملا به بازوی سرکوب دولتی تبدیل شدند (در حالی که همراهان دگر اندیش آنان مانند فعالین حزب توده به شکلی بیرحمانه سرکوب شدند- جنبش مسلمانان مبارز و دیگر نیروهای ملی و ملی-مذهبی احتمالا به دلیل نزدیکی های ایدئولوژیک و سابقه دوستی با مسئولان جمهوری اسلامی کمتر گرفتار زندان و شکنجه شدند). به عنوان نمونه بسیاری از اعضای انجمن های اسلامی دانشجویان (که همراه و همگام با دیگر دانشجویان بر علیه حکومت شاه مبارزه می کردند) به بازجویان سپاه، دادستانی انقلاب و کمیته ها بدل شدند و در شکار، بازداشت و شکنجه زندانیان سیاسی و در به وجود آوردن فضای خفقان آور در دانشگاه ها (و در کل جامعه)، به ویژه در دهه اول انقلاب، نقشی تعیین کننده و فعال داشتند (می دانیم که برخی از فعالین انجمن های اسلامی سال های اولیه انقلاب بعدا به اصلاح طلبان پیوستند و ظاهرا دیگر از سرکوب، شکنجه و زندان دفاع نمی کنند).
سرکوب های گسترده و سیستماتیک دهه شصت، جامعه مدنی و نهادهای مدنی غیر وابسته به دولت را به شدت تضعیف کرد. پس از آن دولت و احزاب سیاسی رسمی، با آگاهی به این نکته که تا ابد نمی توان فعالیت های مدنی شهروندان را مانع شد، تلاش کردند تا آنجا که ممکن است جامعه مدنی تحت هژمونی دولت باشد و جنبش های مدنی و نهادهای مدنی تحت هژمونی گفتمان ایدئولوژیک غالب عمل نمایند (به گمان من اصلاح طلبان دولتی بیش از اصول گرایان- احتمالا اصول گرایان وجود این نهادها را چندان ضروری نمی دانند- به چنین محدودیتی راغب بوده و هستند). شاید از همین روست که سایه گفتمان نسبیت فرهنگی بر تمام جنبش های مدنی (جنبش زنان، حقوق بشر/دادخواهی، کارگری و ... ) گسترده شده است.
انتخاب تلاش گران حقوق بشر تنها از میان مسلمانان وابسته و نزدیک به یک جریان سیاسی خاص، از جنبه ای، آیا تن دادن به هژمونی دولتی ایدئولوژیک در جامعه مدنی نیست؟ آیا این آزمودن مجدد تجربه ای بد فرجام نمی باشد؟

منتشر شده در تریبون زمانه:

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

جایزه بهترین فیلم جشنواره برلین (خرس طلائی) برای جعفر پناهی؛


بالاخره جایزه خرس طلائی 2015 جشنواره برلین نصیب "تاکسی" ساخته جعفر پناهی، سینماگر شناخته شده ایرانی شد.
جعفر پناهی به دلیل انتقادات و به ویژه حمایت از جنبش سبز، دوبار در سال 1388 بازداشت شد. وی در سال 1389 با 200 میلیون تومان وثیقه آزاد شد. جعفر پناهی در دادگاه انقلاب به 6 سال زندان و بیست سال محرومیت از فعالیت سینمائی محکوم شد، هر چند حکم زندان وی مانند بسیاری از منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی اجرا نشده است.
جعفر پناهی مانند بسیاری از روشنفکران و فعالین سیاسی و مدنی منتقد، علیرغم محدودیت ها و خطراتی که آنان را تهدید می کند، به فعالیت خود ادامه داده و در چند سال گذشته سه فیلم را به شکل غیر قانونی (با اطمینان میتوان گفت که تهیه این فیلم ها به شکل مخفی نبوده و نمی توانسته چنین باشد) کارگردانی، تهیه  و راهی جشنواره های بین المللی کرده است. 
ساختن فیلم از طرف آقای پناهی مقاومتی مدنی در برابر حکمی ظالمانه است. از این سنت نیکو و تاثیر گذار باید با جدیت دفاع کنیم. مقاومت مدنی سابقه ای طولانی در ایران دارد، در دوران معاصر اصرار مادران و خانواده های خاوران- بستگان اعدام شدگان دهه شصت و به ویژه تابستان 67-  در حضور مداوم خود در گورستان خاوران و مبارزه با فراموشی، انتشار نامه "ما نویسنده ایم" از طرف اعضای کانون نویسندگان ایران و تلاش آنان برای فعال نمودن کانون نویسندگان در چند دهه اخیر و تحصن نسرین ستوده در مقابل کانون وکلای ایران  در اعتراض به لغو پروانه وکالتش به دستور مقامات امنیتی، نمونه هائی شناخته شده از این مقاومت مدنی است.
البته خیلی ها خواهند گفت که ساختن فیلم از طرف جعفر پناهی "بازی رژیم" است. چگونه ممکن است که در چنین شرایطی فیلم ساخت؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. به تجربه می دانیم که بسیاری از فعالین سیاسی و مدنی علیرغم وحشت پراکنی جمهوری اسلامی، به کار خود، هر چند به شکل محدودتر، ادامه داده اند.
لازم است توجه خوانندگان را به این نکته جلب کنم که در بیشتر موارد، حتی بی رحم ترین رژیم های دیکتاتوری هم مجبور هستند برخی از انتقاد ها و مخالفت ها را تحمل کنند (هر چند بعضا گستردگی سرکوب آنچنان است که احساس می شود فضائی برای تنفس باقی نمانده است. سال 60 و چند ماه پس از انتخابات بحث برانگیز خرداد 88 از آن موارد هستند).
منظورم این است که توانائی یک رژیم برای سرکوب شهروندان محدود و مشروط است و پارامترهای مختلف از جمله تناسب قوا بین نیروهای خواهان تغییر و نیروهای خواهان ادامه وضعیت موجود، شرایط بین المللی، وضعیت اقتصادی و توسعه فرهنگی بر آن تاثیر می گذارد.
تجربه قبل و بعد از انقلاب اسلامی نیز موید همین نکته است، به عنوان نمونه پس از سرکوبهای وحشتناک سالهای اولیه دهه شصت، رژیم اجازه انتشار برخی نشریات منتقد را صادر کرد، از جمله میتوان به انتشار مجلات دنیای سخن و آدینه (از نیمه دهه شصت تا اواخر دهه هفتاد) و ایران فردا (از آغاز دهه هفتاد تا پایان این دهه) و یا ساختن فیلم هائی مانند باشو غریبه کوچک توسط بهرام بیضائی (این فیلم در سال 1364 با سرمایه گذاری کانون پرورش فکری ساخته شد و پس از پنج سال توقیف در سال 1369 در ایران به نمایش در آمد) اشاره کرد.
خلاصه کنم که اقدام جعفر پناهی، شجاعانه و قابل تقدیر است. جشنواره برلین به درستی از این اقدام شجاعانه حمایت کرده، تا اعتراض خود را به محدودیت های موجود برای سینما گران و کلا روشنفکران ایرانی نشان دهند. اگر ساختن فیلم از طرف پناهی یک اقدام مدنی و سیاسی است، طبیعی است که حمایت از این اقدام نیز مدنی و سیاسی است، اتفاقا دست اندرکاران جشنواره برلین، بر این جنبه تاکید ویژه داشته اند.
********************************
چند مطلبی که در روزهای اخیر در اینباره خوانده ام، بر این مسئله متمرکز بوده است که آیا اگر جنبه سیاسی کار جعفر پناهی را نادیده بگیریم، این اثر از جنبه های زیبائی شناسی و هنری شایسته چنین جایزه ای هست؟ آیا یک جشنواره معتبر بین المللی با جایزه دادن به یک اثر که از نظر سینمائی فاقد کیفیت لازم است (این افراد مدعی هستند که تاکسی فاقد کیفیت لازم یک فیلم خوب سینمائی می باشد)، اعتبار خود را مخدوش نمی کند؟
فرج سرکوهی در زمانه می نویسد: "برلیناله میتوانست به جای قربانی کردن ارزش‌های هنری در پای حمایت از دموکراسی و آزادی بیان و به جای فدا کردن سینما برای حمایت از کارگردانی معترض، که دادگاه فیلمسازی را بر او ممنوع کرده است، با شیوه‌های دیگری از مقاومت شجاعانه و درخور ستایش جعفر پناهی در برابر استبداد حمایت" کند، تا اعتبار هنری یک جشنواره معتبر مخدوش نشود. علاوه بر آن "خرس طلا در تاکسی نه فقط «توهم زا» است که، خواسته یا ناخواسته، با نگاهی هم بستر است که آثار هنرمندان کشورهای «پیرامونی» را با نگاهی متفاوت از آثار هنرمندان اروپای غربی و آمریکای شمالی ارزیابی می کند."
در مقابل یوسف لطیف پور در بی بی سی می نویسد: "تاکسی، فیلمی است با طرحی نسبتاً دقیق از شرایط اجتماعی و سیاسی، اما نگاهش، نگاهی انسانی است و با نمونه‌های "سینمای مقاومت سیاسی" تفاوت‌هایی اساسی دارد. فیلم یک شاهکار نیست، اما بر بیش‌تر فیلم‌های نمایش داده شده در بخش مسابقه برلیناله برتری دارد و عجیب نیست که بازیگوشی فرمال و تعهد اجتماعی، سیاسی و سینمایی پناهی از چشم داوران جشنواره پنهان نمانده باشد. " لطیف پور معتقد است تاکسی "فیلمی چند بعدی و قابل مطالعه است."
نکته جالب توجه این است که همه نظراتی که خوانده ام (موافق اعطای جایزه یا مخالف و منتقد آن) در این نکته توافق دارند که در اهدای این جایزه سیاست نقش زیادی داشته است.
*******************************
بدون شک محدودیت های موجود برای فعالیت های مستقل هنری در ایران، نبودن امکانات مادی لازم، سانسور گسترده و وقیحانه و گاه زندان و شکنجه میتوانند بر کیفیت آثار هنرمندان تاثیر منفی داشته باشد. علاوه بر آن شرایط به گونه ای است که تهیه کننده های خصوصی نیز از سرمایه گذاری در کارهائی که امکان بازگشت سرمایه در آنها وجود ندارد، پرهیز می کنند.
در چنین شرایطی است که یک سینماگر مستقل کمابیش تنها به قابلیت های هنری خود و معدودی  بازیگر و دست اندرکاران فیلم باید متکی باشد. این شرایط برای جعفر پناهی از جنبه ای شاید دشوارتر باشد، او رسما و قانوناً از فعالیت محروم شده است. این وضعیت البته بدین معنی است که پناهی نیازی ندارد که نگران تیغ سانسور باشد. کمابیش هر چه دلش بخواهد و صلاح بداند میتواند در فیلم هایش عنوان کند. علاوه بر آن معروفیت بین المللی پناهی میتواند درهایی را برایش بگشاید که برای بسیاری از فیلم سازان مستقل غیر قابل تصور است.
منتقدان در موفقیت پناهی هم نظر نیستند. بسیاری این کار را سطحی و عجولانه می دانند (به عنوان نمونه مقالات فرج سرکوهی و مهدیس امیری)، برخی دیگر و به ویژه منتقدان غیر ایرانی کار پناهی را از نظر هنری قابل تقدیر ارزیابی کرده اند (به این مطلب منتشر شده در بی بی سی نگاه کنید). به هر حال باید امیدوار باشیم با فروکش کردن هیجان ها، نقدهای بیشتری را درباره این فیلم بخوانیم. اما اگر حتی در نهایت اکثر منتقدان به این نتیجه برسند که این اثر از ویژگی خاصی برخوردار نیست، باز هم جای نگرانی نخواهد بود. افت کیفیت کار پناهی در پی محدودیت های اعمال شده چندان غیر مترقبه نباید باشد.  
 نگرانی آن است که آثار این محدودیت ها در کیفیت محصولات هنری و فکری به فراموشی سپرده شود و بدتر اینکه همین محصول به عنوان محصول مناسب و ایده آل مورد قبول قرار گیرد. در آن صورت، دیکتاتوری سبب ابتذال شده است. از دچار شدن به چنین ابتذالی باید پرهیز کرد.