۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

امسال هم ماموران از برگزاری مراسم دهم شهریور ماه در گورستان خاوران جلوگیری کردند:







امسال هم مانند چندین سال قبل، ماموران امنیتی از اواخر مرداد ماه تماس با خانواده ها ی اعدام شدگان که عزیزانشان در خاوران دفن هستند و احضار آنان به مراکز امنیتی را شروع کردند. هدف این است که مانع از برگزاری مراسم دهم شهریور ماه در گورستان خاوران و در منازل بستگان قربانیان شوند. از جمله کسانی که این احضار را رسانه ای کرد، منصوره بهکیش بود، اما گزارش های موثق موید این است که دیگر خانواده نیز وضعیت مشابه ای داشته اند، اما از رسانه ای کردن این مسئله خودداری کرده اند.
امروز صبح خانواده ها برای برگزاری مراسم گرامی داشت یاد قربانیان کشتار برزگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 عازم خاوران شده بودند، که ماموران از ورود آنان به خاوران جلوگیری می کنند. هر چند تعداد ماموران نسبت به سالهای گذشته کمتر بود و لااقل در ظاهر، اطراف گورستان را به پادگان تبدیل نکرده بودند، اما به هر حال از ورود و تجمع خانواده ها جلوگیری شد.

سابقه تاریخی:

در سال 68 بستگان اعدام شدگان تابستان 67 تصمیم گرفتند که در دهم شهریور ماه در گورستان خاوران برای گرامیداشت یاد قربانیان فاجعه ملی کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67 گرد آیند. از آن سال تا کنون، خانواده های اعدام شدگان نزدیکترین جمعه به دهم شهریور را برای بزرگداشت یاد اعدام شدگان این فاجعه ملی به همراه برخی از روشنفکران، نویسندگان و فعالین سیاسی و مدنی در گورستان خاوران گرد آمده اند. هر چند که در سالهای اخیر، ماموران امنیتی و انتظامی، با شدت از برگزاری این مراسم جلوگیری کرده اند. اما هر ساله در این روز مشخص جمعیت زیادی، علیرغم آنکه می دانند که ممکن است با برخورد ماموران روبرو شوند، به خاوران رفته اند.

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

مرعوب كردن انسانها يكي از مهمترين وجوه نقض حقوق انساني در جامعه ما بوده است

اردیبهشت 1380 


محسن بهكيش كار بر روي اين سوزن كاري را به ياد زهرا بهكيش، سيامك اسديان و محمد رضا بهكيش در سال 63 در زندان اوين آغاز كرد. اما هنوز اثر نيمه تمام بود كه در 24 ارديبهشت 64 اعدام شد. اثر نيمه تمام پس از مدتي به محمود و محمد علي بهكيش كه به ده و هشت سال زندان محكوم شده بودند رسيد. آنان با افزودن ستاره اي ديگر به ياد محسن اثر را تمام كردند. محمود و محمد علي خود در كشتار جمعي زندانيان سياسي در سال 67 به شهادت رسيدند.
************************
امسال (سال هزار و سیصد و هشتاد) شانزدهمين سالگرد اعدام برادرم محسن (1) مصادف شده است با فوت پدرم (2) كه سي و اندي روز پيش ما را تنها گذاشت. همچنين دو سال قبل مرگ ناباورانه احسان (3) اتفاق افتاد،لذا بنا بر اين شد كه اين دو مناسبت با حضور يا بدون حضور دوست عزيزمان شيرين با هم برگزار گردد.
سالهاست اين نكته مرا آزار ميداد كه اعتراض به نقض حقوق بشر در ايران هميشه محدود بوده است به موارد مستقيم نقض اين حقوق، نظير آزار و شكنجه زندانيان، نبودن فضاي كافي براي سخن گفتن، اعمال محدوديتها مختلف بر زنان و بسياري از مسائل ديگر. اما اينكه آزارها و مجازاتها ديوارهاي زندان را درنورديده است و دامن دوستان و بستگان متهمين را نيز گرفته و در بسياري موارد از اين رهگذر ضايعات جبران ناپذيري براي اين افراد به وجود آمده، از چشمها دور مانده است.
چندي پيش در گورستان خاوران (4) شاهد بودم جواني، به تمام گورها سر ميزند و بر آنها گلي ميگذارد. او نميدانست كه پدر يا مادرش، برادر يا خواهرش در كجاي اين زمين آرميده است. پيش خود بر او آفرين گفتم كه بر اين زمين با دستان نازكش حتي براي چند ساعتي با افشاندن گل، حيات ميبخشد. اما بسيارند كساني كه ميخواهند بدانند نزديكانشان دقيقا در كجا مدفونند. بسيارند كساني كه از نگراني خطرات احتمالي ناشي از زنده نگاهداشتن خاطره عزيزانشان، از اين حق طبيعي اشان چشم پوشيده اند و تنها در گوشه خلوت خود، به ياد آنان هستند. بسيارند كساني كه مرعوب فشارهائي گرديده اند كه بر آنان وارد شده و ميشود و من به آنان حق ميدهم.
مرگ احسان در دو سال قبل عميقا مرا متاثر كرد و بايد بگويم به خود آورد، ميدانستم او بدون آنكه گناهي مرتكب شده باشد، علاوه بر مشكلاتي كه همه كمابيش با آن دست به گريبان هستيم، بار فشارهاي ناشي از مجازات پدر را نيز بر دوش ميكشيد. يقين دارم كه كه او هرگز نتوانست همدردي را كه شايسته آن بود بيابد. او نميتوانست از مكنونات قلبي خود با معلمش و يا همكلاسش با صراحت سخن بگويد. او حق داشت بداند كه چرا پدرش بايد بدلیل دگر اندیشیدن، در مقايل چنين انتخاب دشواري قرار گيرد. او حق داشت تا نسبت به اين انتخاب اظهار نظر نمايد. او حق داشت تا گريبان كساني را كه اين ناروائي را تحميل كردند بگيرد. در اين نوشته كه شايد بيان گوشه اي از خاطرات من در سي ساله اخير است، ميخواهم نشان دهم كه مجازات در جامعه ما نه تنها متهم و محكوم، كه تمام بستگان و نزديكان را نيز شامل ميشود. ميخواهم نشان دهم كه چگونه برداشت بدوي از مفهوم جامعه و مجازات، برداشتي كه انسانها را نه افراد مستقل كه به شكل قوم و قبيله ميبيند و به همين دليل گمان ميكند لازم است تا فشار و مجازات را به تمام آنان گسترش دهد، چگونه خيل عظيمي از انسانها ، كه چه بسا حتي با متهم و محكوم هم عقيده و هم نظر نبوده اند را نيز در آتش انتقام خود سوزانده است.
چه بسيارند كساني كه تنها به سبب فعالیت یک یا تنی چند از افراد خانواده ،از تحصيل، كار و بسياري امتيازات كه هر فرد اين جامعه قانونا ميبايست از آن برخوردار باشد، محروم شده اند. دردناكتر آنكه به همين سبب بسياري واداشته شده اند تا مكنونات قلبي خود را پنهان كنند تا بتوانند زندگي كنند. كم نيستند كساني كه مجبور شده اند تا برعليه نزديكان خودسخن بگويند، آنان را محكوم نمايند و بر آنان لعن و نفرين نثار نمايند.
ميخواهم نشان دهم كه مرعوب كردن انسانها يكي از مهمترين وجوه نقض حقوق انساني در جامعه ما بوده است. وسيله اي كه آگاهانه و هشيارانه به كار گرفته شد تا ريشه تفكر آزادانه را بخشكاند.
**********************
حدود سي سال است كه با زندان و ديوارهاي بلند آن آشنا شده ام. از روزي كه محمود (5) را در روستاهاي جنوب خراسان دستگير و به ساواك مشهد منتقل كردند. تا آن روز شايد زندگي با تمام نا ملايماتش بر وفق مراد پدر و مادرم پيش رفته بود. آنها شاهد بودند كه راه هر چند سخت بوده است اما با تلاش آنرا پشت سر گذاشته اند. آن روز شايد گمان نميكردند كه تمام آرزوهايشان و همه آنچه تمام تلاش خود را براي به دست آوردن آن صرف كرده بودند به تدريج بسان يخي در برابر ديدگانشان آب خواهد شد.
چندي بعد از اولين بازداشت محمود، پدرم توسط رئيس دانشگاه مشهد و سپس رئيس گارد دانشگاه احضار شد تا به او بگويند، پسرش آشوب طلب است و از وي بخواهند تا او را به راه بياورد. گويا محمود هنوز بچه صغير است و بايد پدرش جوابگوي اقدامات او باشد. در آذر 52 دوباره محمود را براي مشاركت فعال در اعتصابات دانشجوئي دستگير كردند. باز براي مدتي محمود را در پشت شيشه هاي سالن ملاقات در زندان نوساز و مدرن مشهد ملاقات ميكرديم. هر چند در آن روزها، اين نكته پدر و مادرم را تسلي ميداد كه اعمال محدوديتهاي و چشم غره رفتنها، بيشتر به مامورين حكومتي محدود ميشد. مردم حداكثر عافيت طلبانه خود را كنار ميكشيدند، اما آنان را به عنوان دشمانشان قلمداد نميكردند. سياسي بودن از احترامي برخوردار بود.
آزادي محمود پس از يك سال، آغاز فعاليت گسترده تر وي بود. درست به خاطر دارم كه 25 سال قبل، در چنين روزهائي ساواك به خانه يورش آورد. اينبار گويا مسئله جدي تر بود. همه خانه هاي اطراف را نيز اشغال كرده بودند، شايد گمان حادثه اي را داشتند؟ به هر رو همه را در زير زمين جمع كرده بودند، محمد رضا (6) و من در خانه نبوديم. من كه به خانه بازگشتم، به مامورين گفتم كه محمود را ديده ام و گفته است كه امشب به خانه نخواهد آمد. در مقابل چشمان وحشتزده پدرمادرم، چندين سيلي به من زدند و مرا مورد اهانت قرار دادند. من گمان ميكردم كه چه كار بزرگي ميكنم اما ميدانم كه در آن لحظات چه بر پدرم و مادرم ميگذشت. از پدرم خواستند كه بلافاصله پس از بازگشت محمود به خانه آنان را مطلع نماید. به هر رو آنروز محمود به سلامت جست.
اما پنج ماه بيشتر طول نكشيد كه محمود در روز چهارم آبان 55 در تهران دستگير شد. در همان روزها محمد و زهرا (7) با سازمان فدائي مخفي شدند. پس از چندي به ما خبر دادند كه احتمالا محمود را در زير شكنجه كشته اند و لازم است تا براي دريافت جسد او به كميته مشترك برويم. مراجعات مكرر ما به اين كميته ثمري نداشت تا اينكه پس از قريب شش ماه از دستگيري نامه اي از اورسيد و نگراني شش ماهه ما و بويژه مادر و پدرم با اين اميد كه او احتمالا به زندان محكوم خواهد شد اندكي كاهش يافت. به هر حال محمود به زندان ابد محكوم شد. خانواده اي كه مادرم و پدرم آنرا با چنگ و دندان از مصائب گذرانده بودند، اينك ميبايست سرنوشتش در ميدانهاي تير خياباني و يا در پشت ميله هاي زندان تعيين گردد. وقتي كه به آن روزها باز ميگردم و احساسات خودم و آنان را با يكديگر مقايسه ميكنم، شكافي عميق را ميبينم.ازاينكه برادران و خواهرم عضو سازمان فدائي بودند،احساس غرور ميكردم ولي آنان در نگرانيهائي كه بهيچوجه براي ما ملموس نبود، دست و پا ميزدند.
تابستان 57، در روزهائي كه انقلاب ميرفت تا به اوج خود نزديك گردد، در خانه تيمي كه محمد و زهرا در آن بودند، نارنجكي تركيد. همسر آينده محمد گوشه اي از پايش را از دست داد. آنان مجبور به ترك خانه شدند و سرگردان به خانه آمدند. با آنكه ميدانستند كه چه خطراتي ميتواند در پي داشته باشد. ده روزي آنان در خانه ماندند. براي من كه بسيار جوان بودم، اينكه بايد گاها شبها نگهباني دهم كه مبادا ساواك به خانه حمله كند و ما در خواب بمانيم، بسيار ارضاء كننده بود، اما ميتوانم تصور کنم که در آن روزها خواب به چشمان پدر و مادرم نیامده باشد. نگرانیهای همه با شنیدن خبر شهادت حميد ژيان كرماني بر اثر خوردن قرص سیانورش افزایش یافت. او از دوستان صميمي محمود و محمد بود و زمانی که برای برداشتن موتورش به خانه تیمی مراجعه میکند، مورد تهاجم مردم قرار میگیرد و برای آنکه مجبور به تیراندازی به مردم نشود قرص سیانورش را خورده بود. به هر حال آن روزهای پر از وحشت و نگرانی سپری شد و محمد و همسر آینده اش خانه ما را به سلامت ترک کردند.
انقلاب بهمن از راه رسيد. براي مادرم انقلاب بهمن ميتوانست پايان همه اين رنجها باشد، با اشتياقي تمام در آن شركت ميكرد و براي آنكه شكوه و شكايتي از كسي نشنود، صبح زود غذا را بار ميگذاشت و سپس براي شركت در تظاهرات به خيابانها ميرفت. پدرم تنها در اواخر انقلاب كما بيش با آن همراه شد. با اوج گيري انقلاب بتدريج آرزوهاي آنان تحقق مييافت. محمود در 26 دي ماه يك روز پس از رفتن شاه از زندان آزاد شد و محمد و زهرا پايشان دوباره به خانه باز شد. ماه عسل انقلاب به معني تام و تمام آن شروع شد.
در دو سال پس از پيروزي انقلاب، محمود، محمد، منصوره و زهرا ازدواج كردند. براي پدر و مادر ديدن ازدواج فرزندانشان يكي از مهمترين آرزوها محسوب ميشود. در آن سالها گويا تمام رنجها پايان يافته بود. سرهنگ ساواكي كه در همسايگي آنان بود و تا ديروز به آنان چشم غره ميرفت، حال براي آنكه مصونيت پيدا كند، به آنان خاضعانه سلام ميكرد.
در سالهاي اول انقلاب پدرم كه گمان ميكرد، ميداني براي فعاليتهاي او وجود دارد، كانون بازنشتگان درجه داران ارتش را فعال كرد. هر هفته به تهران ميامد تا بدنبال زمين براي تعاوني مسكن و حقوق پايمال شده همكارانش برود. انقلاب بر همه اثر خود را گذاشته بود. او هم گمان ميكرد كه بايد حركتي كند و آرزوهاي كه سالها آنها را خفه كرده بود را دوباره جان ببخشد. بسيار مومن شده بود و به عنوان نماينده درجه داران به ديدار خميني و شريعتمداري و مرعشي به قم ميرفت ولي در نهايت با آغاز جنگ و سالهاي سياه شصت، به يكباره از گردونه تمام اين فعاليتها خارج گرديد. شايد گمان ميكرد كه ديگر كسي او را نميپذيرد. دوباره به گوشه گيري روي آورد. رفتاري كه كمابيش تا آخرين دم حياتش آنرا ادامه داد.
فشارها آغاز شد، اينبار بر خلاف دوران شاه مسئله مرگ و زندگي در كار بود. حكومت، نه براي پيشگيري كه براي حيات خود تلاش ميكرد. به همين دليل خشونت و ارعاب و فشار ابعادي باور نكردني به خود گرفت. در روزهاي آغاز تابستان 60، همه اين فضاي سنگين را احساس ميكردند.
اولين ضربت كه خيلي هم جدي نبود، در 15 شهريور 60 فرود آمد. كميته با خشونت و اهانت به خانه آنان آمد. در پي محسن و محمد علي (8) بودند. در آنروزها محسن 19 ساله و علي 17 ساله بود. محسن و علي در خانه نبودند. من در خانه بودم. وحشت را در چشمان مادرم و پدرم احساس ميكردم. كميته چي ها كه شكار هاي خود را نيافته بودند من را به عنوان غنيمت همراه خود بردند. و در پاسخ مادرم كه پرسيد من كي به خانه باز خواهم گشت، گفتند كه ديگر مرا نخواهند ديد. گفته اي كه در آن روزها اصلا شوخي به نظر نميرسيد. صبح ميگرفتند و شب اعدام ميكردند.
چشمهايم را بستند و در پشت پاترول انداختند. از همان جا يكسره به خانه دو برادر اقليتي، بهنام و بهمن رهبر، كه دوستان محسن و علي بودند و يك هفته اي از اعدام آنان ميگذشت رفتند. اقوام جمع شده بودند كه شب هفت اعدام آنان را در جمع كوچكشان برگزار كنند. دو سه نفري به داخل خانه رفتند، مراسم را به هم زدند و عكسهاي اين دو جوان را در مقابل چشمان خانواده اشان شكستند و با خنده اي نفرت انگيز باز گشتند، گويا فتح خيبر كرده بودند.
هنوز دو سه روزي از آزادي من نگذشته بود كه خبر رسيد سیامک (9) در يك درگيري در شمال شهيد شده بود. خواهرم زهرا به همراه عموي جوان (10) اسكندر براي دريافت جسد او رفتند و جسد اورا به خرم آباد منتقل كردند. به مراسم بزرگداشت اسكندر هجوم بردند و تعداد قابل توجهي را دستگير كرده كه برخي از آنان متعاقبا اعدام شدند. هنوز داغ اسكندر و نزديكان او تازه بود كه خواهرم از تهران به مادرم و پدرم تلفن زد كه به تهران بيايند. محمد را در خيابان به گلوله بسته بودند.
ديگر زندگي در مشهد طاقت فرسا شده بود. هيچ كدام از ما جرات رفتن به آنجا را نداشتيم و كميته وقت و بيوقت مزاحم پدر و مادرم ميشد تا به ترتيبي آنها را مجبور كند آدرس بچه ها را به آنها بدهند. عيد 61 آنها تك و تنها خانه را فروختند و مانند فراريان اسبابها را در كاميوني ريخته به تهران آمدند. وقتي به تهران آمدند جائي نداشتند تا براي مدتي اسبابهايشان را بگذارند تا سر فرصت بتوانند خانه اي تهيه كنند. بالاخره يكي از اقوام پدرم لطف كرد و اسبابهاي آنان را در بالاخانه يكي از خانه هايش جا داد. پدرم هميشه اين لطف به ياد داشت، چرا كه در روزهائي كه عميقا احساس تنهائي ميكردند، او كمك بزرگي را به آنان كرده بود.
پس از يكي دو ماه خانه كنوني اشان را در كرج خريدند. علي و محسن و من هم به همين خانه رفتيم. آنان خوشحال بودند كه توانسته اند ما را زير بال و پر خود بگيرند. ميدانستند كه اگر به دست جمهوری اسلامی بيافتيم چه بلايائي متصور است. خطر را همه احساس ميكرديم. آنان نيز به همراه ما ميدانستند كه هر لحظه ممكن است حادثه اي پيش بيايد. در اواخر سال 61 همسر برادرم محمد به همراه پسرش در خيابان دستگير شدند. پسر برادرم كه در آن موقع كمتر از دو سال داشت شاهد تمام فشارهائي بود كه به مادرش روا ميداشتند.
ظهر سوم شهريور ماه 62، در خانه را زدند. علي را با پاهاي خوان آلوده از تعزير، به خانه آوردند. حتي تلاش نكرده بودند تا پاهاي مجروح او را از چشم پدر و مادرم پنهان كنند. منتظر محسن و من بودند. عصر كه محسن آمده بود بدون هيچ ملاحظه اي او را بر زمين مي افكنند و مورد ضرب و شتم قرار ميدهند . متاسفانه من به همراه محمود و همسر و دخترش آمديم و مامورين پس از تماس با كميته مشترك، محمود را نيز دستگير ميكنند. در همان فاصله اي كه مامورين منتظر محسن و من بودند، به مادر و پدرم گفته بودند كه خواهرم زهرا نيز معدوم (لفظی اهانت آمیز که در آن روزها از صدر تا ذیل حکومتیان از آن استفاده میکردند) شده است.
دستگيري هاي خانوادگي حادثه اي نادر در آن دوران نبود. من در مدت كوتاهي كه در زندان بودم تعداد قابل توجهي از افراد را ديدم كه به همين ترتيب دستگير شده بودند. از بسياري خانواده ها حتي يك نفر هم باقي نمانده بودند. به عنوان مثال، سرگذشت خانواده شايسته در مشهد تاثر برانگيز است. پس از آنكه تمام فرزندان خانواده اعدام ميگردند، نوبت به مادر خانواده ميرسد كه اورا با جرثقيل به دار ميكشند و در اطراف شهر ميچرخانند.
باز ميگردم به داستان خودمان. هنوز فاجعه کامل نبود. هرچند تا آن روز اسكندر، محمد و زهرا به شهادت رسيده بودند، اما هنوز محمود، محسن، علي و من، در بند اما زنده بوديم. از آغاز سال 63 با انتقال ما به اوين، ملاقاتهاي ماهيانه براي پدر و مادرم برقرار شد. كار آنان در ماه آن بود تا 2 يا سه روز در ماه را به اوين بروند. در لوناپارك بنشينند، سوار ميني بوسها شوند و به سالن ملاقات بروند. هر چند روز يكبار هم ببينند كه فلان خانواده كه تا آنروز براي ملاقات ميامدند، ديگر نميايند، چرا كه زندانيشان يا منتقل شده است، يا اعدام شده و يا آزاد گرديده است. در آن روزها مرز بین این سه راهی که میتوانست یک زندانی طی کند به همین سادگی بود که امروز بر زبان میرانیم. من در آبان شصت و سه از زندان آزاد شدم و شاهد تمام زجرهائی بودم که سالیان بعد بر پدر و مادرم روا میداشتند. اما آزادی من امیدی را نیز در دل آنان پدید آورد که شاید بقیه نیز به آغوش آنان بازگردند.
در فروردين 64 ملاقات محسن را لغو كردند. گفتند كه او را براي برخي تحقيقات به مشهد منتقل كرده اند. ماه بعد هم وقتي براي ملاقات رفتيم گفتند كه ملاقات ندارد و پدرم را احضارکردند تا به داخل زندان برود. نميدانستيم كه چه اتفاقي افتاده است. من هم كه در لوناپارك منتظر بودم دلم مثل سير و سركه ميجوشيد. پدرم از اوين بازگشت، جوياي علت احضارش شديم، گفت كه هيچ اتفاقي نيافتاده است و خواست تا اورا به خانه يكي از اقوام ببريم. فردا بود كه دانستم محسن را اعدام كرده اند.
خيلي تلاش كرده ام تا آن صحنه را بازسازي كنم. بر اساس آنچه بعدها از پدرم جسته گریخته شنیدم میتوانم آن صحنه را چنین بازسازی کنم : پدرم در مقابل ميز داديار اوين نشسته است. او بدون اندك همدردي، به پدرم ميگويد كه پسرش را محاكمه كرده اند و به دليل جرايم سنگينش اورا به سرعت اعدام كرده اند. به پدرم ميگويد كه حق ندارند تا مراسمي بگيرند، اورا تحقير ميكند، به او ميگويد كه پسرش بر ضد اسلام و حكومت اسلامي چنين و چنان كرده است. ميداند كه پدرم مومن است و ميخواهد تا در او احساس گناه را تقويت كند. پدرم را تحت فشار قرار میدهند تا احساسات خویش را پنهان نماید. تهديد، تحقير و تمسخر مهمترين وجوه مشخصه رفتار زندانبانان با خانواده آنان در آن سالها بوده است.
به ياد دارم روزي در حسينه اوين مادر مجاهدي را آورده بودند. چندين نفر از فرزندانش را اعدام كرده بودند و از او ميخواستند تا آنان را تف و لعنت كند. تلاش مادر براي آنكه از اين كار بگريزد ثمري نداشت و لاجوردی ميخواست اورا وادارد تا اين كار را با صراحت انجام دهد. مادر نگون بخت لاجرم به اين فشار تن داد، و لاجوردي شادمان بود كه او را واداشته است تا چنين كند. کینه خانواده زندانیان سیاسی از لاجوردی دست کمی از کینه زندانیان نداشت. آنان نیز در هر لحظه از عمرشان، داغ شکنجه های روحی لاجوردی را بر تن خود احساس میکردند. خانواده ها نیز لاجوردی را عفریت مرگ بستگانشان میدانستند و از او کینه ای عمیق در دل داشتند. چنین بود که وقتی لاجوردی ترور شد، هیچ کس برای او نگریست.
پدرم كه در سالهاي اول انقلاب به گمان آنكه شايد گناهان گذشته خود را پاك نمايد به شدت مومن شده بود، پس از اين حوادث آن را چتري براي حمايت از خود ساخت. او تلاش ميكرد تا به خود بقبولاند كه همه اينها قسمت است. او ميخواست باور كند كه دنيا دار امتحان است و تمام اين سختي ها آزمون الهي است كه براي بندگانش معين كرده است.
با افزايش فشارها و ناملايمات، اين اعتقاد هر روز بيش از پيش تقويت ميگرديد. مانند بندي در مقابلي سيلي كه هر لحظه انبوه تر ميگردد. او آرامش از كف داده بود و ميخواست در پناه اين مذهب افراطي آرامش از دست رفته را باز يابد. به مدرسه شهيد شاه آبادي ميرود، گويا ماموري را كه براي دستگيري فرزندانش به خانه آمده بود را ميبيند و نميتواند تحمل كند. به زمين و زمان بد گمان شده بود. در همان سالهاي آغازين چشمان دخترك تابلوي نقاشي خانه اشان را كور ميكند. دخترك با چشمان زيبایش او را مینگریست و او از چشمانش وحشتزده ميشد.
براي هر كس كه به خانه ميامد از قران و حديث و اسلام و پيامبر و فوائد زهد و مضرات كفر سخن ميگفت. همه حيران از اين روحيه خوب بودند. من تقريبا اشك ريختن اورا براي فرزندانش نديدم. در آن سالهاي اول كه هنوز براي آنان مراسم ميگرفتيم، در مراسم، با اصرار اينگونه سخن ميراند و گاها مرثيه اي نيز در سوگ فرزندانش ميخواند. اما وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود. در خودش فروميريخت. چوب بيرقي را كه بر بام بسيج مقابل خانه اش نصب كرده بودند ، مسلسلي ميانگاشت كه او را نشانه رفته است. همسايه ها را خبر چين ميدانست.
زمان ميگذشت. محمود و علي به گوهردشت منتقل شدند. او هرگز ملاقاتها را ترك نكرد. او هر ماه به ديدار فرزندانش ميرفت. اما تابستان 67 از راه ميرسيد. قبول قطعنامه مصادف شد با بستن در تمام زندانها. تمام تلاش خانواده ها براي اطلاع يافتن از سرنوشت بستگانشان بيثمر ماند. بتدريج زمزمه هاي اعدامهاي دسته جمعي شنيده ميشد. اما هيچ پاسخي از جانب مسئولان داده نميشد. همه در هول و ولا بوديم كه چه شده است.
بالاخره همه خبر دار شديم. تعداد زيادي از زندانيان را اعدامكردهبودند.وسايلاعدامشدگان را در كميته هاي مختلف تهران توزيع ميكردند. وسايل محمود و علي را در كميته اي در تهرانپارس به ما دادند. از آنها تنها دو ساك باقي مانده بود. ساكهاي آنان را كه به خانه آوردند چيزي در آن نيافتيم. نه وصيتي، نه دست خطي، تنها چند تكه لباس. نه نشاني از قبر آنان داده بودند و نه تاريخي از زمان اعدام آنان و نه آنكه چرا و به چه جرمي مستحق اعدام بودند.
اگر تا آنروزها اين مذهب بود كه به عنوان سپري از پدرم در مقابل همه اين مصائب، كمابيش محافظت ميكرد، حال ديگر ميرفت تا بتدريج عاملي براي عذاب مضاعف گردد. سدي گران ميشكست و هوار آن بر سرش فرو ميريخت. بارها با خود ميگفت كه چه كرده ام كه مستحق چنين عقوبتي هستم. بارها گذشته خود را مرور ميكرد. نكات تاريك را ميجست و آنها را دلايلي ميدانست كه لازم است او را مجازات كنند. كم كم از اينكه مجازات او به روز قيامت موكول گردد، دچار ترديد گرديد، به اين نتيجه رسيد كه همين سيستم به عنوان نمايندگان به حق مقام احديت در تدارك آنند تا او را به جرم گناهانش نتبيه نمايند. بتدريج شك او در اين مورد به يقين بدل شد.
حتي نزديك ترين افراد را مامورين حكومتي ميدانست كه دستور جلب اورا دارند. ايمان او در هم ميشكست. سالهاي آخر عمر پدرم در وحشت خالص سپري شد. در روزهاي آخر كه ديگر ناتوان شده بود، وقتي من با مادرم سخن ميگفتم دوان دوان ميامد تا ببيند تا چه توطئه اي را تدارك ميبينيم. مثال بارزي شده بود از كسي كه با يك چشم هميشه باز ميخوابد. هميشه نگاهش را از گوشه پتوئي كه بر سر كشيده بود ميديدم. نگاهي وحشتزده و هراسان.
پس از مرگش پتو را بر سر او كشيديم هنوز با چشمان وحشتزده من را نگاه ميكرد.
**********************
داستان پايان نيافته است اما آنرا رها ميكنم. تادر فرصتي ديگر، ديگران نيز لب به سخن بگشايند تا قصه اي را كه در همين لحظه در گوشه اي ديگر از اين كشور نگون بخت در جريان است ، برايمان باز گويند. شايد بتوانيم مانع شويم جامعه اين مصائب را از ياد ببرد. شايد بتوانيم با بازگو كردن آن، تكرار اين مصائب را براي ديگران مانع شويم.
**********************
توضيحات:
1- محسن بهكيش در سال 1341 متولد شد. او از فعالين سازمان دانش آموزان پيشگام در مشهد بود. در سال 59 ديپلم خود را گرفت و در جريان انشعاب در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران به بخش اقلیت پيوست. او پس از این انشعاب از مسئولين دانش آموزان پيشگام مشهد بود و در شهريور سال 60 مجبور گرديد تا متواري شود. گويا او مسئول بمب اندازي به سفارت ژاپن در سال 62 در جريان ديدار آبه از ايران بوده است. محسن در سوم شهريور 62 در كرج دستگير گرديد. در زمان دستگيري او فقط 21 سال داشت. محسن را به شدت شكنجه كرده بودند. او در 24 ارديبهشت 64 اعدام گرديد.
2- پدرم در سن هشتاد شش سالگی و در تاریخ بیست و چهارم فروردین هزار و سیصد و هشتاد، به دلیل ایست قلبی در خانه خودش درگذشت.
3- احسان فرزند دوست شهیدم اصغر آراسته بود كه در جریان دستگیریهای گسترده اعضاء و هواداران سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، در سال 65 بازداشت گردید. او در فاجعه ملی اعدامهاي دسته جمعي در سال 67 اعدام شد. از او تنها يك فرزند باقي مانده بود. احسان را مادرش به تنهائي و با مشقات فراوان بزرگ كرد. او خوب درس ميخواند و ميتوانست آينده اي روشن داشته باشد. مرگ او در حادثه تاثر برانگيز و زماني كه از بام حانه اشان به زير افتاد پيش آمد. در زمان مرگش او بيشتر از 16 سال نداشت.
4- گورستان خاوران در جنوب شرقی تهران واقع است. این گورستان محل دفن اعدامیهای وابسته به گروههای چپ و آنانی است که در درگیریهای مسلحانه درگذشته اند. تعدادی از گورهای جمعی قربانیان فاجعه کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت نیز در همین محل قرار دارد.
5- محمود بهكيش در سال 1330 متولد شد. او يكي از فوتباليستهاي معروف و محبوب مشهد بود. پس از ورود به دانشگاه در سال 1348 فعاليتهاي سياسي خود را آغاز كرد. او مجموعا چهار بار دستگير شد. سه بار در زمان شاه در سالهاي 1350، 1352 و 1355 كه مجموعا حدود سه سال و نيم در زندان بود. محمود در زندان با فعالين سازمان چریکهای فدائی خلق نزديك شد. هر چند او هميشه نسبت به مشي چريكي انتقاد داشت. پس از يورش ساواك برای دستگیری وی در 25 ارديبهشت 1355 محمود با سازمان چریکهای فدائی خلق ایران مخفي شد. هر چند او هرگز مسلح نشد و معتقد بود كه بايد در مورد مشي مسلحانه تجديد نظرشود . محفلي كه او آنرا تشكيل داده بود بعدا تقريبا كامل به سازمان پيوست. محمود در زمان زندان با ترديد در مورد ماهيت اتحاد شوروي و انتقاداتی که به مشی مسلحانه داشت،ديگر پيوندي را با سازمان احساس نميكرد. او پس از آزادي از زندان مدتي به مطالعه پرداخت و سپس به عنوان يكي از اعضاء مركزيت سازمان رزمندگان آزادي طبقه كارگر فعاليت نمود. در روزهاي آغازين جنگ ايران و عراق و در پي بروز اختلاف در اين سازمان بخش اصلي مركزيت اين سازمان به حزب توده ايران پيوستند و تنها محمود به سازمان فدائي (اكثريت) پيوست.
محمود در سوم شهريور سال 62 در كرج دستگير شد. او به ده سال زندان محكوم گرديد. در زندان محمود به عنوان يكي از قديمي ترين كادرهاي سازمان مورد توجه دوستداران سازمان و ديگر احزاب بود. محمود در جريان اعدامهاي دسته چمعي زندانيان در سال شصت و هفت و عليرغم آنكه ميدانست چه در پيش است و اين اطلاعات را براي ديگر بندهاي زندان گوهردشت ارسال كرده بود، اعدام گردید. اینکه چرا او این تصمیم را گرفته است هنوز برای من در پرده ابهام وجود دارد.
6- محمد رضا بهكيش در اسفند 1334 متولد شد. او متاثر از محمود و زهرا به سرعت به سياست جلب شد. در دوراني كه هنوز محصل بود با پخش كتب سياسي در بين همكلاسي هايش، فعاليت مينمود. در سال 53 به تهران آمد و يكسالي را در تهران و با دانشجويان دانشگاه تهران سپري كرد. او به سرعت جلب محفلی گردید که محمود تشکیل داده بود. او از هواداران نظريه بيژن جزني بود و با همين انديشه در 5 آبان 55 به سازمان پيوست. در جريان انشعاب درون سازمان فدائي او به اقليت پيوست. او از كادرهاي اصلي اقليت بود. او به مشي مسلحانه انتقاداتي داشت و به تدريج به سمت جريانات موسوم به خط سه گرايش ميافت. در درون اقليت او بيانگر جرياني بود كه خواهان حفظ فاصله از سازمان مجاهدين بود. محمد در 23 اسفند سال 60 و در جريان يك يورش گسترده به سازمان اقليت، در خيابان بدون آنكه مسلح باشد به گلوله بسته شد.
7- زهرا بهكيش در سال 1325 متولد شده بود. قبل از آنكه با سازمان فدائي مخفي شود، سالها به عنوان دبير فيزيك در مشهد تدريس كرده بود. در سال 53 او را از تدريس محروم كردند. او دوره دوساله كامپيوتر را در دانشگاه تهران آغاز كرد . اين دوره را به پايان نرسانده مجبور شد تا مخفي شود. او چندين كتاب داستان براي كودكان نوشت كه اجازه چاپ به آنها ندادند. تلاش ما براي چاپ اين كتابها در سال 57 مصادف شد با اوج گيري انقلاب و فراموش شدن بسياري مسائل. زهرا از همان روزهائي كه با سازمان مخفي شد نسبت به مشي مسلحانه انتقادات شديدي داشت و اين انتقادات را در ملاقاتهاي خود با هواداران نيز مطرح ميكرد. زهرا تا آستانه انشعاب از سازمان در همان سالها پيش رفت ولي به دليل لزوم حفظ اتحاد در درون سازمان از اين اقدام صرفنظر نمود. او تا به آخر اعتقادي به مشي مسلحانه نداشت. پس از انقلاب زهرا در محلات تهران فعاليت ميكرد. او در جريان انشعاب درون سازمان فدائي به اقليت پيوست. در اسفند سال 59 زهرا با سيامك اسديان (اسكندر) ازدواج نمود. زهرا در جريان فعاليتهاي اقليت مسئوليتهاي مختلفي داشت. آخرين مسئوليت او در اين سازمان راهبردن تشكيلات محلات تهران بود. او در سحرگاه سوم شهريور در خانه اش بازداشت شد و همان موقع با خوردن قرص سيانور اقدام به خودكشي كرد.
8- محمد علي بهكيش در خرداد 1343 متولد شد. او در زمان انقلاب 16 ساله بود و هوادار سازمان فدائي. او در مدرسه به عنوان هوادار سازمان فعاليت ميكرد. در جريان انشعاب به اقليت پيوست. او در شهريور 60 مجبور گرديد تا متواري شود. در دوم شهريور 62 در خيابان و در سر يك قرار دستگير شد. در جريان دستگيري او را شديدا شكنجه كرده بودند. در همان سالها او به 8 سال زندان محكوم شد. در تمام سالهای زندان، او تقريبا هميشه با محمود در يك بند بود. در جريان اعدامهاي دسته جمعي او در پاسخ به سئوالات محدود هيئت منتخب، نامت چيست، اعتقاداتت چيست و ... تنها به گفتن اينكه هوادار سازمان فدائيان خلق ايران اقليت است بسنده كرده بود و اعدام را پذیرفته بود.
9- سيامك اسديان، در سالهای آغازین دهه پنجاه به همراه دکتر اعظمی لرستانی، فعالیتهای سیاسی خود را آغاز میکند. اسکندر بعدا به سازمان چریکهای فدائی خلق پیوسته و بسیار مورد توجه حمید اشرف بوده است. اسکندر در بسیاری از عملیات مسلحانه سازمان در جریان انقلاب بهمن، مسئولیت اصلی را بر عهده داشت. در جریان انشعاب درون سازمان فدائیان، وی به اقلیت پیوست. اسکندر در جریان یک مسافرت به شمال کشور مورد شناسائی قرار میگیرد و در درگیری به شهادت میرسد. اسکندر را در روستای زادگاهش در لرستان دفن کردند. برای او مراسمی باشکوه برگزار گردید ، اما متاسفانه این مراسم مورد یورش قرار میگیرد و تعداد قابل توجهی از شرکت کنندگان بازداشت و برخی از آنان متعاقبا اعدام میگردند.
10-  وی در همان سال اعدام گردید.


این مطلب در اردیبهشت 1380 در تهران نوشته شده است. زمانی که در سال 81 به خارج از کشور مهاجرت کردم، از اولین مطالبی بود که در وبسایت بیداران انتشار یافت (مرداد 1382). این مطلب، شاید برای اولین بار، به اهمیت تلاشهای بستگان اعدام شدگان و رنجی که آنان تحمل کرده اند و اینکه بستگان اعدام شدگان نیز به همراه قربانیان نقض حقوق بشر مجازات شده اند، پرداخته است.  

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

سرکوب و تبعیض سیستماتیک و گسترده و انزوای بهائیان در ایران

وقتی مطلب آقای کیان ثابتی با عنوان "خاطراتی از یکی از جانباختگان بهائی دهه 60" را در گویا خواندم، آنرا مهم یافتم. لینک آنرا در صفحه فیسک بودک قرار دادم، با این قصد که بعدا یاداشتی کوتاه از اثرات تبعیض و سرکوب گسترده و سیستماتیک بر علیه گروه های شهروندی (بهائیان، گروه های مخالف سیاسی، اقلیتهای جنسی، اقلیتهای قومی و بسیاری گروه های دیگر) و به ویژه زمانی که این اقدامات با مشارکت گسترده شهروندان اتفاق می افتد، بنویسم.

چرا یادداشت آقای ثابتی را مهم یافتم؟ بدون تردید بهائیان در درون خود از فشارها و بی رحمی هائی که در حق آنان روا داشته شده است سخن گفته و می گویند و نمایندگان آنان در سازمان ملل و در محافل خارجی این داستانها را بیان می کنند و رنجهای بهائیان در اسناد رسمی انعکاس مییابد. اما چرا آقای ثابتی داستان تبعیض سازمانیافته و رنجهای بهائیان را در رسانه ای طرح می کنند (گویا نیوز، یکی از پر خواننده ترین وبسایت هائی که به فارسی منتشر می شود) که، احتمالا اکثریت قریب به اتفاق خوانندگان آن شهروندانی هستند که احتمالا رابطه ای نزدیک با بهائیان نداشته و با رنجهای آنان نا آشنا هستند. چرا سالهای گذشته مطالبی از این دست کمتر انتشار می یافت؟ در حالی که می دانیم این رنجها و فشارها برای دهه ها ادامه داشته است و هنوز هم ادامه دارد.

بهائیان به عنوان یک اقلیت دینی، نه تنها با اعدام، زندان، از کار بیکار شدن، محرومیت از تحصیل و هزاران تهدید و تبعیض دیگر روبرو بوده و هستند، بلکه با معضلی بنیادی تر مواجه اند. به تدریج (از جمله به دلیل تبلیغات روحانیون و روشنفکران مدهبی) دیدگاهی در میان بسیاری از شهروندان شکل گرفته است که فشارها بر این اقلیت را خواستار و توجیه می کند. دیدگاهی که به بخشی از اعتقادات آنان تبدیل شده است. از نظر این بخش گسترده از ایرانیان اعتقادات بهائیان برعلیه اسلام است و طبیعتا این جمع کثیر تبعیض سازمانیافته بر علیه انان را موجه و معاشرت با انان را حرام تلقی می کنند. دولت ها نیز به شکلی سازمانیافته و گسترده، این نگاه را تشویق و ترویج کرده اند: بهائیان باید ایزوله و از هستی مادی و اجتماعی ساقط شوند. این سیاست تقریبا بر علیه همه مخالفان و منتقدان، همه اقلیتهای قومی، جنسی و عقیدتی و کسانی که خواستار حقوق خود بوده اند، پی گرفته شده است. نهادهای قانونی نیز، هر روز بیش از روز گذشته حلقه را بر اقلیتها تنگتر می کنند، چرا که این تبعیضها تداوم یک نظام تمامیت خواه را تضمین می کند.
در چنین شرایطی روشنفکران، رسانه ها، فعالین مدنی و سیاسی که هدف خود را توسعه حقوق بشر و دمکراسی عنوان می کنند، وظیفه دارند در نقد سیاست تبعیض امیز دولتی و ساختار رسمی مذهب، به دفاع از حقوق اقلیتها بپردازند، در غیر اینصورت، آنان با سکوت خود به تداوم این فشارها کمک کرده اند.  

در چنین شرایطی اقلیتها بیش از پیش در درون خود فرو می روند. همدل و همراز دردها و شادیهای هم می شوند. وقتی که بخش مهمی از شهروندان از اعمال فشار بر افلیتها حمایت می کنند و دیگران در برابر این فشارها سکوت اختیار می کنند و سعی می کنند که استه بروند و بیایند که به آنان آسیبی وارد نشود، اقلیتها تنها مکان امن را در میان هم کیشان و هم راهان و هم ملیتهای خود می یابند. از دیگر گروه های شهروندی فاصله می گیرند. آنان برای کار پیدا کردن، برای آنکه تحصیل کنند، برای آنکه عاشق شوند و ازدواج کنند، خلاصه در عزا و عروسی تنها با کسانی نشست و برخاست می کنند که هم درد آنان هستند. به ویژه وقتی که اعتقادات این اقلیتها انان را از کنش سیاسی و اجتماعی منع می کند، این در خود فرو رفتن عمیقتر و اثرات ویرانگر آن افزون می شود.

در چنین شرایطی، گاه حتی گروه های مختلف قربانی از برقراری رابطه و حمایت از یکدیگر عاجزبوده و یا از آن پرهیز می کنند. بدون شک یکی از دلایل آن این است که هر چند خود قربانی خشونتهای دولتی هستند، اما مصون از پیشداوری نسبت به دیگر گروه های قربانی نیستند. علاوه بر آن حکومت، این گمان را در میان قربانیان به وجود می اورد که همدردی و همراهی با یکدیگر، میتواند سبب افزایش فشارها بر انان شود. پس این گروه ها برای پرهیز از عواقب احتمالی، از همدلی و همراهی با دیگر گروه های قربانی پرهیز می کنند.

شاید یک مثال بتواند عمق این فاجعه دردناک را نشان دهد: یکی از ویژگی های گورستان خاوران، در جنوب شرقی تهران، این است که از سال شصت اعدام شدگان چپگرا (در گورهای فردی و جمعی) و بهائیان در آنجا دفن شده اند. یعنی حدود سی و دو سال است که بستگان اعدام شدگان و بستگان فوت شدگان بهائی، دو گروه از شهروندان که به شکلی مداوم و سازمانیافته هدف تضیعات دولتی هستند، در کنار هم به این گورستان رفت و آمد داشته اند. اما (تا آنجا که من اطلاع دارم) هیچ رابطه ی جدی میان این دو گروه انسانی شکل نگرفت. اگر سالهای دهه شصت را سالهای وحشت بدانیم، سالهای پس از آن و به ویژه سالهای پس از خرداد 76 که فضای جامعه اندکی باز شده بود، طبیعتا میتوانست شرایط بهتری را برای برقراری رابطه میان این گروه های انسانی به وجود اورد. دو گروه انسانی که به شدت ایزوله شده بودند، تلاشی نکردند که با برقراری رابطه ای انسانی میان خود، این تنهائی را کاهش دهند.

تجربه نشان داده است که ایجاد فضای لازم و مناسب برای آنکه قربانیان، بدون آنکه هویت و رنجهای خود را پنهان کنند، وارد کنش و واکنش با پیرامون خود گردند، حیاتی است. تجربه عدالت انتقالی در کشورهای مختلف، بنیادهای عملی و تئوریک بی نظیری را در این زمینه در اختیار ما قرار داده است. برای آنکه گروه های انسانی که به شکلی سیستماتیک و گسترده قربانی خشونتها و تبعیض (دولتی) بوده اند، بتوانند با جامعه به یک همزیستی دست یابند، وجود شرایط مساعد و حمایت جامعه، حتی در شرایطی که هنوز حکومت دیکتاتوری بر مصدر امور است، ضروری است. روشنفکران، اصحاب رسانه و فعالین سیاسی و مدنی لازم است به شکلی مستمر و مداوم در جهت حمایت از این اقلیتها تلاش کنند.

از سوی دیگر، اقلیتهائی که برای زمانی طولانی با تبعیض سیستماتیک روبرو هستند، روشی زندگی را می آموزند که ادامه زندگی را در همان شرایط دشوار برایشان ممکن می کند. این روش زندگی هر چند ادامه حیات را ممکن می کند، اما به دلیل اینکه به عادت تبدیل می شود زمانی که تغییرات پیش می ایند، میتوانند به نیروئی در مقابل تغییر تبدیل شوند.   

اقلیتها که  از طرفی حمایت و مشارکت و از طرف دیگر سکوت بسیاری ازشهروندان را در مورد خشونتها و تبعیضها دیده اند، به این گروه ها بی اعتمادند. در چنین شرایطی است که نقش نهادهای مدنی، روشنفکران و اصحاب رسانه نمایان می شود. برای آنکه این اقلیتها بتوانند از لاک خود بیرون بیایند، لازم است که پیامهای روشنی از این فعالین دریافت کنند. لازم است بدانند که در ایران کسانی هستند که برای دردها و رنجهای آنان اهمیت قائل هستند. لازم است بدانند که روشنفکران، نهادهای مدنی و اصحاب رسانه از اینکه گروه های اقلیت قومی، جنسی، عقیدتی ... را نادیده گرفته اند شرمنده اند و تمایل دارند که جبران مافات کنند.

در اغلب موارد گروه های قربانی به تدریج اعتماد به نفس خود را باز مییابند و میتوانند به دیگران اعتماد کنند. آنان به تدریج متقاعد می شوند که دیگران نسبت به بی رحمی ها و تبعیضها حساسیت نشان می دهند و آمادگی آنرا پیدا می کنند تا روایت خود را با دیگران در میان بگذارند، اقدامی که شاید بتوان انرا اولین گام برای برقراری یک رابطه فعال با جامعه در نظر گرفت.

به همین دلیل انتشار مطلب آقای ثابتی در مورد اعدام شدگان بهائی در دهه شصت را مهم یافتم، با این گمان که این نیز یکی از نشانه هائی است که هم وطنان بهائی پس از سالیان طولانی، احساس می کنند که فضای مناسب برای پرداختن به رنجهای آنان فراهم شده است و از لاک خود بیرون میایند و تلاش می کنند که با جامعه  رابطه ای فعال داشته باشند. 

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

نگاهی اجمالی به مبارزات خانواده های زندانیان سیاسی در سالهای شصت

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان؛ 
"سعید ما نزدیك به ۳سال است كه در بند می باشد، وی در آخرین دادگاهش به اعدام محكوم گردید. مدت ۹ ماه پیش به ایشان گفته شد که ممکن است در حکمش تجدید نظر شود وبه وی یک برگه داده اند که شما فعلا بلا تکلیف هستید."... "می گویند ما زندانی سیاسی نداریم. او محارب با خدا ست . و اقدام علیه امنیت كشور كرده است در حالی که هیچگونه مدرک و یا شواهدی وجود ندارد که این ادعا را تائید کند. می گویند حكمش تقصیر خودش است، یعنی اگرحکم اعدام داده ایم به خاطر این است كه خودش همكاری نمی كند، این هم شد دلیل؟" بخشهائی از نامه مادر و پدر سعید ماسوری (1)
چقدر این نامه به آن مشکلات و خواسته های خانواده های زندانیان سیاسی در سالهای سیاه شصت شباهت دارد. گویا در این مملکت نفرین شده هیچ چیزی در سیستم قضائی و زندانهای آن تغییر نمیکند. در سالهای گذشته از مبارزات خانواده های زندانیان سیاسی کمتر سخنی به میان آمده است. مبارزاتی که هدفش نجات جان زندانیان و بهبود شرایط زندانها بوده و هست. این مبارزات به ویژه دردوران رژیم جمهوری اسلامی اهمیتی ویژه داشته و دارد. در شرایطی که هیچ نهادی در داخل کشور نمیتوانست صدای اعتراض خود را بر علیه بیعدالتی ها جاری در زندانها بلند کند، این خانواده های زندانیان سیاسی بودند که با قبول هزاران خطر، خود را به آب و آتش میزدند تا شاید بتوانند، حداقل حقوق زندانیان را تامین نمایند.این روزها که اخبار اجتماع خانواده های زندانیان سیاسی را در مقابل اوین می شنوم، پیوندی عمیق بین مبارزات خانواده های زندانیان سیاسی در سالهای شصت و آنچه را که امروز در مقابل این زندانها میگذرد، به چشم می بیتیم.
در سال شصت کاظم بجنوردی گفت "کاش اوین را به پارکی بدل کرده بودیم" وی این آرزو را بیان کرد و ظاهرا خویش را از صحنه سیاست کنار کشید. اما با انبوه جنایاتی که در این زندان اتفاق افتاده است، این آرزو هرگز تحقق نخواهد یافت و اوین برای همیشه به عنوان قتلگاه هزاران مرد وزن ایرانی باقی خواهد ماند. در ایران به دلیل بی قانونی و عقب مانده بودن سیستم قضائی، زندانی از هیچ حقوقی برخوردار نیست و بر خلاف کشورهای دارای سیستم قضائی مدرن، نه از وکیل مدافع خبری هست، نه زندانی در مکانی مشخص نگاهداشته میشود، نه زمان بازداشت وی مشخص و قانونی است، نه جرم خود را میداند و نه میتواند از خود دفاع نماید. لذا بسیاری از این وظایف بر عهده خانواده ها آنان قرار میگیرد. خانواده ها باید برای مطلع شدن از پرونده شخصا به زندان مراجعه نمایند. خانواده ها باید برای احقاق حقوق اولیه زندانی، برای داشتن غذا و پوشاک و فضای مناسب، حقوقی که اولیه ترین حقوق هر انسانی است، به هزار ترفند و تلاش متوسل گردد. ماهیت مبارزه خانواده های زندانیان سیاسی بسیار متفاوت از مبارزاتی است که بستگان آنان بدان دلیل در بند گرفتار آمده اند. این مبارزات برای آزادی و یا بهره مند شدن زندانیان از حقوقی است که برای آنان در قوانین داخلی و یا کنوانسیونهای بین المللی در نظر گرفته شده است. از این رو این مبارزات در چهارچوب مبارزات برای رعایت حقوق بشر قرار میگیرد و یکی از برگهای زرین این مبارزات است.
این نوشته تلاشی است تا به گوشه هائی از این مبارزات نظری بیافکند و به خانواده های زندانیان دربند بگوید که شما تنها نیستند و قلبها و گامهای ما همراه با شماست.
***********************************
پس از یورش گسترده رژیم به نیروهای دگراندیش در تیرماه شصت، بسیاری از مردان و زنان بازداشت شدند. اولین اقدام خانواده های زندانیان این بود که از محل و سلامت زندانیان آگاه شوند. به همین علت، متعاقب هر دستگیری، خانواده ها به هر کمیته و یا بازداشتگاهی سر میکشیدند تا از زندانی خود خبری بیابند. این اقدام خانواده ها امکان عمل ماموران را محدود میکرد. ماموران هر چند خود را موظف به پاسخگوئی نمیدانستند، اما در زیرفشار مراجعات مکرر خانواده ها مجبور بودند به در اختیار داشتن فرد مورد نظر اعتراف کنند. اینکه زندانبانان به حضور زندانی اعتراف میکردند، خود در بهبود شرایط زندانی اثر مهمی داشت و احتمال زنده ماندن وی را افزایش میداد. تجمع خانواده ها در پشت درهای زندان که بعضا ساعتهای طولانی را باید در انتظار پاسخی یا ملاقاتی سپری میکردند، جایی شده بود که خانواده ها ارتباطات بیشتری با یکدیگر داشته باشند. آنان غمخوار هم میشدند و چون میتوانستند با هم راحتتر درد دل کنند، این روابط هر روز مستحکمتر میگردید. هنوز هم پس از گذشت سالیان طولانی از آن سالها این ارتباطات ادامه دارد. اما این ارتباطات اهمیت دیگری نیز داشت، یکی از نگرانیهای زندانیان، گذران زندگی خانواده های آنان بود. بسیاری از اعضای خانواده زندانیان سیاسی از مشاغل خویش اخراج میشدند و نیاز داشتند تا به ترتیبی به آنان کمک شود تا بتوانند کاری مناسب بیابند. جمع خانواده های زندانیان، در این مورد یار و یاور هم بودند. به یک معنی فشار وارده در آن روزها و مشکلات مشترک خانواده ها و اهداف مشابهی که داشتند هماهنگی و همکاری ناگفته و نانوشته در بین خانواده ها به وجود آورده بود. در سال شصت و شصت و یک، مهمترین نگرانی خانواده ها از اعدام شدن بستگانشان بود. به همین دلیل به هر امکانی متوسل میشدند تا بتوانند از این سرنوشت شوم احتراز کنند. خانواده ها در آغاز تک تک به این یا آن نهاد و شخصیت مراجعه می کردند.
آنروزها که دخترکان و پسرکان نوجوان را تنها به دلیل داشتن اعلامیه و یا سه راهی به جوخه اعدام می سپردند و یا در زیر شکنجه های قرون وسطائی له و لورده می کردند، این تلاش میتوانست اندک بهبودی را در شرایط آنان به وجود آورد و حداقل از اعدام آنان در آن روزهای سخت جلوگیری کند. در آن روزها نیز مانند امروز، خانواده ها در مقابل زندانها و دادستانی و کمیته و سپاه جمع می شدند و جویای وضعیت بستگان خود بودند، اعتراض می کردند و گاه دستگیر می شدند. اینکه آشنائی در دستگاه روحانیت داشته باشی شانس بزرگی به حساب میامد. بخشی از روحانیت بعدا از این مراجعات جیب گشادی برای خود دوخت و بسیاری از آقایان از این بساط ثروتها اندوختند.با گذشت سالیان اول و آرام شدن شرایط در زندانها و فروکش کردن موج اولیه اعدامها، به تدریج، مبارزات خانواده ها در جهت درخواست تسهیلات و رعایت حقوق زندانیان جهت می گرفت. در این میان مادران زندانیان سیاسی نقشی چشمگیر را در مبارزات ایفا می کردند. این گمان وجود داشت، که جمهوری اسلامی در برخورد با مادران، مجبور است ملاحظات بیشتری را در نظر بگیرد. با فرو کش کردن فشارهای اولیه و کاهش خطرات احتمالی برای جوانترها، بسیاری از همسران و خواهران زندانیان سیاسی که یا مدتی را در زندان سپری کرده بودند و یا به ترتیبی همدلی با اندیشه های زندانیان احساس میکردند به تلاش گسترده خانواده ها پیوستند و بی وقفه برای بهبود شرایط زندانیان فعالیت کردند.
از سال شصت و دو خانواده ها به تدریج شروع کردند تا دسته جمعی به مقامات برای روشن شدن و بهبود وضع زندانیان مراجعه کنند. این تلاش با گذشت سالیان سازمان و اهداف روشنتری می یافت. خانوادها به مکانهای مختلف مراجعه میکردند و نامه های حاوی درخواستهایشان را در اختیار مقامات قرار میدادند. در آنروزها سازمان زندانها، سازمان بازرسی کل کشور، دفتر آیت الله منتظری، شورای عالی قضائی و دفتر صلیب سرخ در تهران و سپس دفتر سازمان ملل در تهران از مکانهائی بود که خانواده ها به کرات به آن مراجعه کردند. با افزایش روحیه زندانیان سیاسی و تلاش آنان برای بدست آوردن حقوق خویش به عنوان زندانی سیاسی، مبارزات خانواده ها با این مبارزات هماهنگ میشد. در تیرماه شصت و شش زندانیان سیاسی زندان گوهر دشت "در اعتراض به شرایط بد بهداشتی و اعمال شکنجه های مختلف" دست به اعتصاب غدا زندند، خانواده ها زندانیان که نگران سلامت آنان بودند برای پایان دادن به این اعتصاب و تحقق خواسته های زندانیان تلاش خود را آغاز کردند. آنان به مقامات مراجعه کردند و خواستند سریعا به خواسته های زندانیان عمل شود و به این اعتصاب غذا پایان داده شود.
در شهریور ماه سال شصت و شش که آقای خاویر پرز دوکوئیار برای مذاکره با مقامات جمهوری اسلامی برای برقراری آتش بس به ایران سفری داشت، در حدود سیصد نفراز خانواده های زندانیان سیاسی در روز نوزده ام شهریور ماه برای ملاقات با وی از مکانهای مختلف از جمله میدان ونک به سمت خیابان گاندی (محل دفتر سازمان ملل در تهران) براه افتادند. پاسداران از هر سو مسیرها را مسدود کرده بودند تا خانواده ها نتوانند در مقابل دفتر سازمان ملل اجتماع کنند. پاسخ جمهوری اسلامی ضرب و شتم، تهدید و بازداشت بعضی ها بود. چندین نامه از جانب خانواده ها تهیه گردیده بود تا به دبیرکل سازمان ملل تقدیم گردد. که میسر نگردید. در یکی از این نامه ها چنین آمده بود.
"اکنون زندانهای جمهوری اسلامی مملو از انسانهای صلح دوست و ترقی خواه است که علیرغم انکار و پرده پوشی مسئولان کشور، تنها به دلیل جرم دگر اندیشی به حبس های طویل المدت محکوم و حتی اعدام شده اند. محاکمات چند دقیقه ای، بدون حضور هیچ کس و تنها با حضور زندانی و حاکم شرع، در کشور ما رایج است" سپس ادامه میدهند که "قطع ملاقات با خانواده، بردن به سلول انفرادی، قطع امکانات ضروری بهداشتی و غیره، نظیر استفاده از هوای آزاد، چراغ خوراک پزی و ... روشی است که در مقابل هر خواسته منطقی زندانیان اعمال میگردد و حتی در این میان از آزار و اذیت و دستگیری خانواد ها یی که به قطع ملاقات فرزندانشان معترض هستند، ابائی نمیشود."(2)
همه به خاطر داریم که سال های شصت و شصت و هفت، سال هائی سراسر ترس از موشک باران بود. زندانیان همیشه در این خطر قرار داشتند که یکی از بمبها و یا موشکها به زندان اصابت کند. مورد زندان تبریز نمونه ای از این فاجعه بود که به مرگ تعدادی از زندانیان در جریان بمباران تبریز انجامید و تعدادی نیز در حین فرار از آوار بر اثر تیراندازی ماموران به شهادت رسیدند. در همان روزها بمبی نیز در مجاورت زندان گوهر دشت بر زمین نشست. این نکته نگرانیهای زیادی را در بین خانواده ها به وجود آورده بود. در ضمن، بسیاری از زندانیان یا بدون محاکمه مانده بودند و یا پس از اتمام زمان محکومیتشان هنوز آزاد نشده بودند. به همین دلیل در فروردین ماه سال شصت و هفت نامه ای با امضاء هشتاد نفر از خانواده های زندانیان سیاسی خطاب به کمیسیون حقوق بشر و سازمان عفو بین الملل ارسال شد. در این نامه آمده بود:
سال هاست عزیزان ما زندانی رژیم جمهوری اسلامی هستند. ما خانواده های زندانیان سیاسی بارها و بارها اعتراض خود را نسبت به اقدامات غیرقانونی و ضد انسانی قوه قضائیه و ارگانهای ذیربط بصورت کتبی ، شفاهی، مراجعات مکرر و ... اعلام داشته ایم و تصور نمیرود که هیچ مسئول مملکتی اعتراضات، ضجه ها، التماس ها و فریادهای مظلومانه ما را نشنیده باشد و نداند که با عزیزان در بند ما در زندانهای جمهوری اسلامی ایران چگونه رفتار می شود!؟"... "از نمونه های بارز قانون شکنی مسئولین، در بند نگهداشتن زندانیان، پس از پایان محکومیتشان است. در حال حاضر صدها زندانی ماهها و سالهاست که محکومیتشان پایان یافته اما همچنان زندانی اند، آنهم زندان همراه با شکنجه، آزار، فشار، بی غذائی، اهانت و ... فقط به این دلیل که زندانیان حاضر به مصاحبه نمی شوند یا بر اعتقاداتشان پای بندند و مسئولین در پاسخ به اعتراض خانواده ها به این استدلال قرون وسطائی بسنده می کنند که : "این زندانیان مثل نخود ناپزند و تا کاملا پخته و نرم نشوند از دیگ بیرون نمی آیند" و چون شورایعالی قضائی نیز بر این بیداد صحه می گذارد و هیچگونه اقدامی جهت جلوگیری از این عمل ضد بشری بعمل نمیاورد، در نتیجه هر روز بر تعداد زندانیان که محکومیتشان پایان یافته ولی همچنان در زندان هستند، افزوده می گردد" سپس نتیجه گیری مینمایند "ما یکبار دیگر اعتراض و نگرانی خود را از اعمال ضد بشری مسئولین و زندانبانهای جمهوری اسلامی ایران که در مورد زندانیان سیاسی اعمال می شود، ابراز می داریم. ما به مسئولین جمهوری اسلامی ایران هشدار میدهیم که عزیزان ما را در زیر موشک باران و خطر بمب شیمایی در بند نگذارند که مسئولیت تک تک زندانیان بر دوش آنهاست" در انتها خانواده ها میخواهند که "ما خواهان آزادی بی قید و شرط زندانیان سیاسی بویژه آنان که محکومیتشان پایان یافته، هستیم.(3)
در تابستان سال شصت و هفت و با ممنوع شدن کلیه ملاقاتها، و به ویژه با خطری که همه همیشه نگران آن بودیم، تلاش خانواده ها دوچندان شد. در آن روزها، خانواده ها دوبار به دفتر آیت الله منتظری در قم مراجعه کردند. در یکی از این ملاقاتها، نماینده آقای منتظری صراحتا در پاسخ میگوید که از دست آنان کاری ساخته نیست و خود آیت الله منتظری نیز زیر فشار شدیدی قرار دارد و نمیتواند هیچ کمکی بکند. بعداها معلوم میشود که آقای منتظری به اعدامهای زندانیان سیاسی معترض بوده است و به همین دلیل او را از گردونه خارج میکنند. در مرداد ماه شایعه اعدام گسترده در زندانهای جمهوری اسلامی دهان به دهان میشد. خبرهای نگران کننده از زندانها به گوش میرسد. به عنوان مثال در مشهد به حسب تصادف ماموران گورستان بهشت رضا خبر دفن تعدادی از بچه های مجاهد را به خانواده آنان میدهند. خانواده ها سراسیمه به بهشت رضا میروند و برخی از آنان دستگیر می شوند. هیچ کس نمیخواست باور کند که چنین امری ممکن است. در همان روزهای اول شهریور ماه بود که نامه ای از جانب خانواده های زندانیان برای خاویر پرز دو کوئیار تنظیم و ارسال میگردد. در این نامه به دبیر کل مینویسند:
از شما تقاضا داریم که از نفوذ و اعتبار خود در مجامع بین المللی و شورای امنیت برای نجات جان هزاران زندانی سیاسی که به جرم داشتن عقیده در سیاهچالهای قرون وسطائی ایران، از شمال تا جنوب و از غرب تا شرق ایران، اسیر دژخیمان زشت سیرت رژیم هستند، استفاده نمائید.
از 6 مرداد 67 (28 جولای 88) همزمان با اعدامهای دسته جمعی در زندانها، مقامات دادستانی رژیم جمهوری اسلامی ملاقات زندانیان و هر گونه تماس و ارتباط با خانواده شان را قطع نموده است. آقای دبیر کل، ما از شما مصرا تقاضا داریم که رژیم جمهوری اسلامی را وادار کنید تا هر چه زودتر:1)اعدام زندانیان را متوقف کند. 2)ملاقات و ارتباط زندانیان را با خانواده و خارج زندان برقرار سازد. 3)زندانیانی را که سالهاست از پایان محکومیتشان می گذرد و جرمی غیر از اینکه حاضر نیستند در مصاحبه های تلویزیونی و مطبوعاتی شرکت کنند ندارند، آزاد سازد. (4)
به تدریج در اواخر شهریور و ابتدای مهر بود که شایعه اعدامهای گسترده، به یقین تبدیل شد. اما هیچ کس از ابعاد آن اطلاعی دقیق نداشت. همه خانواده ها در دل امیدوار بودند که بستگان آنان در میان اعدام شدگان نباشند. (در تهران) بیخبری خانواده ها تا آذر ماه تداوم یافت. در آذر ماه همان سال اسامی تعداد زیادی از زندانیان اعدام شده به اطلاع خانواده های آنان رسانده شد. وسایل زندانیان را در کمیته های مختلف تهران توزیع میکردند. از صبح که بلند میشدی تا شب یکسره به دیدار خانواده هائی میشتافتی که یک یا چند عزیز را در این فاجعه از دست داده بودند. در آن روزها حیران و سرگردان از این خانه به آن خانه میرفتی، حیرت و ناباوری بیش از هر چیز دیگری بر جمع ما حکمفرما بود. میگفتند در آن روزهای شوم آذر ماه گلی در مغازه ها باقی نمانده بود.
اولین واکنش خانواده های زندانیان سیاسی و اعدام شدگان به این اقدام وحشیانه، برگزاری با شکوه مراسمهای یادبود اعدام شدگان بود. بسیاری از کسانی که در گذشته به دلیل خطرات احتمالی در مراسم یاد بود اعدام شدگان شرکت نمیکردند، ابعاد فاجعه آنان را به حضور در این مراسم و ادای احترام وامیداشت. همدردی مردم با خانواده های زندانیان سیاسی و اعدام شدگان بیسابقه بود. خاوران محل دفن تعداد زیادی از اعدام شدگان فاجعه کشتار همگانی زندانیان سیاسی در گورهای دسته جمعی، مورد توجه همگانی واقع شد. مراسمهای هفت و چهل با شکوه برگزار میشد. زندانیانی که از فاجعه ملی جان سالم به در برده بودند، هنوز در خطر اعدام بودند. آنان را هر روز شکنجه میکردند تا بر مبنای اعتقادات زندانبانان زندگی کنند. زندانیان جان به در برده، در شرایط خطرناکی به سر میبردند. خانواده های زندانیان سیاسی و اعدام شدگان در نامه ای به دبیرکل سازمان ملل از کوتاهی آن سازمان در اقدام عاجل در واکنش به هشدارهائی که از جانب خانواده ها داده شده بود، انتقاد میکنند و از وی میخواهند تا برای دفاع از جان زندانیان باقی مانده اقدامات عاجلی انجام دهد. در این نامه چنین آمده است: "به اطلاع شما میرسانیم که هم اکنون مرحله دوم جنایات رژیم جمهوری اسلامی در جریان است. اکنون تفنگها به سوی گروه دیگری از زندانیان بخصوص زنان زندانی نشانه رفته است. خطر جدی جان آنها را تهدید می کند. خانواده های آنان چشم براه کمک شما و سازمان ملل هستند. آیا این بار نیز آنها تنها خواهند ماند؟" (5) در همان روزهای اولیه اعلام گسترده اسامی اعدام شدگان، و در اعتراض به این اعدامها نامه سرگشاده ای تنظیم گردید و به امضاء بیش از پنجاه نفر از خانواده قربانیان فاجعه ملی رسید.
در روز پنجم دیماه 67 خانواده های اعدام شدگان و زندانیان سیاسی در اعتراض به اعدامهای دسته جمعی در مقابل کاخ دادگستری اجتماع مینمایند. در آن روز که برخی از خبرنگاران خارجی نیز حضور داشتند، خانواده های زندانیان سیاسی و اعدام شدگان، با شرح فجایعی که پیش آمده بود، خبرنگاران را در جریان وقایع قرار میدهند. این اجتماع با دخالت ماموران و ظرب و شتم خانواده ها و دستگیری برخی از شرکت کنندگان نیمه تمام گذاشته میشود، بدون اینکه خانواده ها بتوانند دادخواست خویش را تخویل دادگستری نمایند. به دلیل اهمیت این دادخواست متن کامل آن ارائه میشود:

آقای دکتر حبیبی وزیر دادگستری
شما را به عنوان وزیر "داد"گستری جمهوری اسلامی مورد خطاب قرار میدهیم.
در ماههای اخیر اقدامات هولناکی در زندانهای کشور ما بوقوع پیوسته است. اعدام هزاران تن از زندانیان سیاسی که اکثر قریب به اتفاق آنان قبلا محاکمه شده و حکم دریافت کرده و دوران محکومیت خود را سپری می کرده اند و حتی دوران محکومیتشان سپری شده بوده، موجی از حیرت و تاثر در افکار عمومی ایران و جهان برانگیخته است و همگان جویای پاسخی در خور برای این اقدام می باشند.
ما که مادر و پدر و بستگان این قربانیان هستیم، هر لحظه از خود مبپرسیم چرا باید چنین بی رحمانه، این فرزندان برومندمان را به خاک و خون کشند. ادعاهائی که می خواهند اینان را به عملیات نظامی این یا آن گروه در مرزهای کشور منتسب کنند، با توجه به اوضاعی که در زندانها حاکم بوده، به طور کلی باطل است، چرا که فرزندان ما در سخت ترین شرایط بسر میبردند، ملاقاتهای 15 روز یکبار آن هم به مدت ده دقیقه از پشت شیشه و بوسیله تلفن و محرومیت اینان از داشتن هر گونه وسیله ارتباط با خارج زندان، که ما آن را در هفت سال اخیر از نزدیک تجربه کرده ایم، حقانیت ادعاهای ما را به اثبات میرساند.-ماسئوال میکنیم:
اگر اقدامات مقامات قانونی بوده است، چرا اعدامها از چشم همگان پنهان نگاهداشته شد؟
- ماسئوال میکنیم: اگر این اقدامات موجه بوده چرا صریحا اعلام نمیگردد، چرا باید ملاقاتها که حق طبیعی هر فرد زندانی است قطع شود؟
چرا فرزندان ما را در حصاری که حتی بسیاری از مسئولین نیز بعنوان "نامحرم" در آنجا تلقی میگردند، گروه گروه به جوجه های اعدام سپرده اند؟-
ما سئوال می کنیم: چرا مقامات با بازدید یک هیئت بی طرف بین المللی از زندانها و مذاکره با زندانیان و خانواده های زندانیان و قربانیان مخالفت مینماید؟
- ما سئوال میکنیم: کدام اصل قانون اساسی به مقامات این اجازه را داده است که چه در گذشته و چه در حال حاضر محاکمات خود را در پشت درهای بسته و آنهم در شرایطی که زندانی حق حتی یک کلام دفاع از خود را ندارد، انجام دهند؟
ما سئوال میکنیم: کدام محکمه، به چه اتهامی، در چه تاریخی، حکم اعدام عزیزان ما را صادر کرده است؟ آنهم در شرایطی که پرنده مثلا بنیاد نبوت ماهها مورد بررسی قرار میگیرد، در حالی که اتهامات و جرائم آنها برای تمام مردم ایران مثل روز روشن است.
- ما سئوال میکنیم: کدام قانون اجازه داده است که حکم اعدام دسته جمعی صادر کنند؟-... و هزاران سئوال ریز و درشت دیگر.ما خانواده های قربانیان فاجعه اخیر و خانواده های زندانیان سیاسی خواستار اقدام فوری ، جدی و مسئولانه شما هستیم. و خواستهای زیر را با شما در میان میگذاریم:
1- تاریخ محاکمه، مدتی که محکمه مشغول بررسی پرونده هر یک از قزبانیان بوده، دلیل محاکمه دوباره، و محل محاکمه برای تک تک قربانیان اعلام دارید.
2- محل دفن و تاریخ اعدام کلیه قربانیان را به خانواده ها آنان اطلاع دهید.
3- وصیت نامه های قربانیان را به خانواده های آنان مسترد کنید.
4- تعداد و اسامی اعدام شدگان را اعلام نمائید.
5- به دلیل اینکه این اقدام ناقص صریح اصول قانون اساسی جمهوری اسلامی و اعلامیه جهانی حقوق بشر است، ما علیه مسئولین این فاجعه دردناک اعلام جرم می کنیم و خواهان آن هستیم که اینان بازداشت و در یک محکمه علنی محاکمه گردند.
6- ما خواهان موافقت جمهوری اسلامی، با بازدید یک هیئت بین المللی برای بررسی وضعیت زندانهای کشور و اجازه مذاکره این هیئت با زندانیان سیاسی و خانواده های قربانیان فاجعه اخیر هستیم.

گروه کثیری از خانواده های شهدای قتل عام اخیر زندانیان سیاسی

رونوشت:1- دفتر آیت الله العظمی منتظری
2- دفتر سازمان ملل متحد در ایران
3- آقای خاویر پرز دکوئیار دبیر کل سازمان ملل متحد
 4- کلیه سازمانها و محافل بشر دوست و مترقی

اقدامات جمعی و فردی خانواده ها ادامه یافت به عنوان نمونه میتوان از نامه ای که دختر نه ساله ابوالحسن خطیب برای دبیر کل سازمان ملل 
نوشته بود یاد کرد. در این نامه آمده است:

آقای پرز دوکوئیار؛ من دختری نه ساله هستم. بابای مرا که ابوالحسن خطیب نام دارد خمینی در زندان کشت. یعنی یک روز وسایل او را دادند و گفتند او را کشتیم چون عقیده اش عوض نشده بود. حتما شما خوب میدانید که خیلی از باباها را در زندان کشتند. من از هر کس می پرسم چرا بابایم را کشتند، مگر او چکار کرده بود، اما هیچکس نمی داند.شما بمن بگید چرا بابایم را که 7 سال بیگناه او را زندانی کرده بودند یکدفعه اعدام کردند؟ گناه او چه بود؟ اگر شما نمیدانید از آنها بپرسید چرا بابایم را اعدام کردند. من فقط میدونم بابایم یک انقلابی- یک توده ای و یک آدم خیلی خوب بود. او بفکر همه بچه ها بود او صلح را دوست داشت. خودش هم در یکی از نامه هاش برایم نوشت. نامه اش را هم برایتان می فرستم. از شما میخواهم که بپرسید گناه پدرم چی بود؟ چرا او را کشتند و قبرش را هم به مادر بزرگ نشان ندادند. توی کدوم دادگاه دستور دادند بابایم را بکشند؟
آقای دکوئیارمن از تلویزیون شنیدم شما طرفدار صلح هستید. طرفدار آزادی آدم ها هستید چرا کاری نکردید تا خمینی بابای مرا نکشد؟من و خواهرم آلاله که 7 سال دارد و هیچوقت بابا را نیدیده است از شما تقاضا داریم که به حرفهای ما گوش بدهید و به سئوالات ما جواب بدهید. آذرنوش خطیب (7)

در اواخر سال 68 رژیم با سفر گالیندوپل، گزارشگر ویژه کمیسیون حقوق بشر به ایران موافقت نمود. اولین سفر گالیندوپل در اواخر دی و اوایل بهمن همان سال تحقق یافت. اقدامات جمعی و فردی خانواده ها برای مطرح کردن پرونده اعدامهای گسترده سالهای شصت و به ویژه کشتار زندانیان سیاسی در شهریور ماه شصت و هفت، در جریان سفر اول گالیندوپل به ایران ادامه یافت. بنا بود که وی با خانواده های اعدام شدگان دیدار و از گورستان خاوران بازدید کند. در روز معهود تعدادی از مادران اعدام شدگان در مقابل دفتر سازمان ملل در میدان آرژانتین و در مقابل دفتر سازمان ملل، اجتماع کردند. وزارت اطلاعات با بسیج تعدادی از ماموران خویش به نام خانواده های قربانیان ترور، این مادران پیر را مورد ضرب و شتم قرار داد و دوباره نامه ای که از جانب خانواده ها تهیه گردیده بود تا به گالیندوپل داده شود را مصادره کرد.
این نامه هرگز به دست گالیندوپل نرسید ولی وی و همراهان وی شاهد خشونتهائی بودند که در حق مادران داغدار اعمال میگردید. در همان روزهای سفر گالیندوپل، خانواده ها و فعالین مدافع حقوق بشر در خارج کشور مصرانه از گالیندوپل تقاضا میکردند تا به گورستان خاوران برود. گورستانی که محل دفن هزاران اعدام شده ای است که از سال شصت به فرمان خمینی در آن دفن شده اند. به ویژه این گورستان از این نظر اهمیت داشت که تعدادی از اعدام شدگان سال شصت و هفت را در گورهای دسته جمعی گذاشته اند. در روز موعود، پلیس تمام مسیرهای منتهی به این گورستان را مسدود و از نزدیک شدن خانواده ها به این محل جلوگیری کرد. مقامات تمام تلاش خویش را انجام دادند تا ملاقاتی بین خانواده های اعدام شدگان و گالیندوپل پیش نیاید.
خانواده ها که این محدودیتهای شدید را شاهد بودند گمان می کردند که در همان روز گالیندوپل از گورستان خاوران بازدید کرده است و بسیار غمگین بودند که نتوانسته اند وی را در خاوران ملاقات کنند. هر چند بعدا مشخص شد که گالیندوپل از این گورستان بازدید نکرده بود.
با گذشت کمتر از ده سالی از آن روزها، رویای شیرین رفسنجانی و دیگر مقامات جمهوری اسلامی نقش بر آب گردید. پرده نمایش مضحک دمکراسی هاشمی در التهاب و هیجان ناشی از پیروزی شگرف مردم در انتخابات دوم خرداد پائین کشیده شد. باز اینان خط و نشان برای مردم میکشند و باز دار و درفش بر پا شده است. باز خانواده های زندانیان سیاسی میبایست سرگردان در مقابل این زندان و آن زندان در جستجوی گمشده خویش باشند. باز باید خانواده های زندانیان سیاسی نقش وکیل مدافع و حامی بستگان خویش را ایفا نمایند. باز باید شاهد باشیم که زندانیان سیاسی بدون هیچ پناهی در ید قدرت کسانی باشند که بهره ای از انسانیت نبرده اند.
آذرنوش خطیب بیست و جهار ساله شده است و همراه با هزاران فرزند شهید دیگر که خواهان روشن شدن علل اعدام پدران و مادرانشان هستند، در انتظار پاسخی از مقامات جمهوری اسلامی لحظه شماری میکنند. اینان شاید امروز خود در زمره جوانان دربندی هستند که اینروزها فوج فوج اسیر گشته اند و در زندانهای جمهوری اسلامی شاهد تکرار تمام بی عدالتی هائی باشند که روزی پدران و مادرانشان گرفتار آن بودند. هنوز هم با گذشت پانزده سال از فاجعه ملی کشتار جمعی زندانیان سیاسی، هیچ یک از خواسته های هزاران آذرنوش و هزاران هزار همسر و پدر و مادر داغدار تحقق نیافته است و باید شاهد آن باشیم که اینبار فرزند آغاجری، عبدی و یا زرافشان از مقامات ایرانی و بین المللی بخواهند تا دادشان را از بیدادگران بستانند.
امروز میخواهم همراه با پدر احمد باطبی بر در دفتر ریاست جمهوری بکوبم و فریاد زنم آیا کسی در اینجا گوشی برای شنیدن فریاد شکنجه شدگان و چشمی برای دیدن آنچه بر میهنمان و فرزندان آن به نام اسلام و عدالت روا میدارند، هست؟ میخواهم با مادر زهرا کاظمی، فریاد بزنم که من و هزاران چون من همراه او و همصدا با او، تنها عدالت را میخواهیم. تنها میخواهیم قاتلان فرزندان و همسران و برادران و خواهرانمان به محکمه عادله سپرده شوند. تنها میخواهیم، این دور باطل خشونت و کشتار را پایانی باشد.
************************************
توضیحات:


این مطلب در 15 مهر 1384 در سایت بیداران منتشر شده است و به عنوان یکی از اولین کارها و هنوز هم از معدود کارهائی است که برای شناساندن تلاش بستگان زندانیان سیاسی و اعدام شدگان دهه شصت انجام شده است.

به دلیل عدم دسترسی به منابع دیگر، در این گزارش تنها بایگانی در دسترس مورد استفاده قرار گرفته است. امید است تا با در دسترس قرار گرفتن منابع دیگر به ویژه با ثبت خاطرات خانواده های زندانیان سیاسی، و به ویژه با افزودن گزارش مبارزات خانواده های زندانیان سیاسی در سالهای اخیر، این گزارش تکمیل گردد.

1- اخبار روز
2- نامه مردم شماره چهارصدو سی و یک مورخ نوزده مرداد هشتاد و دو
3- همان شماره صد و هفتاد و هفت
- 4- همان شماره 222
 5- همان شماره 239
6- همان شماره 252
7- همان شماره 262