۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را

در این نکته هیچ تردیدی وجود ندارد که مسئولیت اعدام شیرین علم‌هولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامی در روزهای اخیر بر عهده مسئولان جمهوری اسلامی قرار دارد و لازم است که پاسخگوی آن باشند। در این نکته کمتر تردیدی وجود دارد که این اعدامها برای آن است که به مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی نشان دهند که مخالفت با جمهوری اسلامی و انتقاد از این رژیم می تواند به بهای از دست دادن جان آنان تمام شود। جمهوری اسلامی بارها این شیوه را، کم و بیش، با موفقیت مورد استفاده قرار داده است. زمانی که در سالهای پس از پیروزی انقلاب صدها تن از وابستگان رژیم گذشته را بدون رعایت هیچ کدام از معیارهای شناخته شده بین المللی اعدام کرد. در دهه شصت که هزاران تن از مردان و زنان کشورمان را اعدام کرد و صدها تن در زیر شکنجه جان خود را از دست دادند. در دهه هفتاد که ترور مخالفان یکی از مهمترین سیاستهای جمهوری اسلامی برای ساکت کردن مخالفانش بود. در همه این موارد، هدف جمهوری اسلامی آن بوده است که مخالفان و منتقدان خود را از وحشت اعدام ترور خاموش نماید. اینبار نیز جز این نمی تواند باشد.
اما هدف از این نوشته بررسی علل این اقدام جمهوری اسلامی نیست. دیگران بسیار در این مورد نوشته و خواهند نوشت. من بیشتر به زمینه هائی می پردازم که امکان انجام این جنایتها را ممکن کرده و می کند. در این مطلب تلاش می کنم که نشان دهم چگونه عدم تمایل بسیاری از فعالین و نیروهای سیاسی (و به ویژه در این مقاله اصلاح طلبان) برای به رسمیت شناختن جنایتهای گذشته و عدم حساسیت این نیروها و افراد به سرکوب نیروهای دگر اندیش، دست زدن و تداوم این جنایتها را تسهیل کرده است. من این سکوت و عدم حساسیت را، با وام گرفتن از هانا آرنت، مباشرت و معاونت در جنایت می دانم.
******************************
در صبح یکشنبه، خبر اعدام شیرین علم‌هولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامی را ناباورانه بر صفحه کامپیوترم مشاهده کردم. می گویم، ناباورانه، نه به آن دلیل که، جمهوری اسلامی "سربراه" شده است، اما گاه چنان خوش گمانم که شاید، جنبش دفاع از حقوق بشر، در میهنم چنان ریشه دوانده است که اعدام دیگر به آین آسانی میسر نیست و اینکه امروز جمهوری اسلامی دانسته باشد که بیش از آنکه از این اعدامها نفعی نصیبش گرداند، نفرت مردم از نقض مستمر و سیستماتیک حقوق انسانی را افزون خواهد کرد و به همین دلیل شاید، اندکی دستهایشان در اعدام جوانان میهنمان بلرزد. خبر اعدام پنج جوان هم میهنم را که می خوانم، چون سیلی مرا به خود می آورد: جمهوری اسلامی از همان ابتدای بر سر کار آمدن با مخالفین و منتقدان خود چنین کرده است.
به یاد حرفهای موسوی تبریزی می افتم که واکنش خود را به پیشنهاد مهدوی کنی برای مذاکره با مجاهدین را روایت می کند: "شبانه رفتيم و اين مسائل را با امام مطرح كرديم. امام فرمود: "پيشنهاد شما چيست؟" من گفتم: "اگر دولت دخالت نكند [منظوردولت مهدوی کنی است], ما مسئله را حل مي‌كنيم. همه‌چيز درست مي‌شود و امنيت به‌دست مي‌آيد." (نشریه چشم انداز شماره 22) کمتر کسی می پرسد، آقای موسوی تبریزی امنیتی که با کشت و کشتار به دست اید که می شود همان چیزی که احمدی نژاد و متحدانش به مردم ایران وعده می دهند. به یاد گفته های مصطفی تاجزاده می افتم که می گوید: "رهبري فقيد انقلاب و نيز "نيروهاي خط امام" در مجموع نه فقط به آزادي بيان، احزاب و انتخابات_ اساس هر رژيم دموكراتيك_ معتقد بودند. بلكه به علت حمايت مردمي براي پيروزي بر رقبا به اعمال روش‌هاي خشن و پليسي نياز نداشتند. آنان اگر چه خطاهايي مرتكب شدند اما اشتباهاتشان "استثناء" بود" (نشریه چشم انداز، شماره 29) و بسیاری آنرا باور می کنند و کسی نمی پرسد که آقای تاجزاده: کدام دموکراسی هزاران جوان را در دادگاههای چند دقیقه ای اعدام می کند؟ کدام دموکراسی دهها هزار تن را به زندان می اندازد و آنان را شکنجه می کند؟ کدام دموکراسی، دهها هزار نفر را تنها به دلیل عقایدشان از کار بیکار می کند؟ کدام دموکراسی دهها هزار نفر را آواره می کند و تبعید اجباری را بر آنان تحمیل مینماید؟ کدام انتخابات دموکراتیک تنها با شرکت احزاب دولتی انجام می گیرد؟ حقیقتا متوجه نمی شوم اگر آنچه در ده سال اول انقلاب به نظر آقای تاجزاده قابل دفاع است، انتقاد ایشان به احمدی نژاد و شورای نگهبان و دیگر نهادهای جمهوری اسلامی چیست؟ وقتی از میر حسین موسوی نخست وزیر دهه سیاه شصت می پرسند، نقش شما در قتل عام زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت چیست و او پاسخ می دهد که قوای سه گانه در ایران مستقل هستند و من از آنچه در قوه قضائیه جریان داشته اطلاعی ندارم و بسیاری آنرا باور می کنند و کسی نمی پرسد: آقای موسوی کدام تفکیک قوا در ایران وجود داشته است وقتی که وزیر و وکیل در سیاست گذاری کشتارها و حتی در بازجوئی ها و اعدامها مشارکت داشته اند (به خاطرات علی اکبر هاشمی رفسنجانی مراجعه کنید).
به گمانم جمهوری اسلامی از تمام نیروهای مخالف خود بهتر می داند که چگونه عمل نماید و محدودیتها و نقاط قدرت مخالفانش در کجاست. جمهوری اسلامی می داند و خوب هم می داند که کسانی که جنایتهای گذشته را به دلیل حمایت از دولت انقلابی یا دولت نو پا و یا دولت ضد امپریالیستی توجیه می کنند، دست و دلشان در محکومیت جدی و حمایت قاطع از حقوق "شیرین علم هولی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، مهدی اسلامی، آرش رحمانی پور و محمدرضا علی زمانی" خواهد لرزید. جمهوری اسلامی می داند که نقاط قوت و ضعف رقیبانش چیست و میداند که اعدام دگر اندیشان مسئله ای جدی برای بسیاری از اصلاح طلبان نیست.
جمهوری اسلامی می داند که "حقوق بشر" برای بسیاری از مخالفان و منتقدانش تنها وسیله ای است که رژیم را افشا کنند و چه بسا این شیوه استفاده از حقوق بشر را ترویج می نماید. جمهوری اسلامی می داند که دفاع از حقوق دگر اندیشان در میان بسیاری از مخالفانش جدی نیست، چرا که دیده است که در همین تظاهرات یکسال گذشته، اجازه نداده اند که دگر اندیشان به صفوف آنان وارد شوند. شاید پر بیراه نباشد اگر بگویم اولین شکست جنبش سبز در 22 بهمن اتفاق نیافتاد، احتمالا مسئولان جمهوری اسلامی زمانی نفسی به راحتی کشیدند که به وضوح شاهد بودند که فعالین سیاسی اصلاح طلب و رادیکالهای تندرو از ابراز وجود دگر اندیشان ممانعت کردند، شاید جمهوری اسلامی بهتر از هر کسی می داند که تلاش برای اصلاح امور در ایران با وجود چنین مخالفان و منتقدانی راه به هیچ دهی نخواهد برد.
کمتر کسی به این نکته توجه می کند که جمهوری اسلامی علاوه بر سرکوب سعی دارد که رفتار مخالفان خود را مورد مطالعه قرار دهد. بی دلیل نیست که عبدالله شهبازی به یکی از "کارشناسان" تاریخ و احزاب سیاسی در ایران تبدیل می شود. بی دلیل نیست که جمهوری اسلامی در مجامع جهانی بسیار مطلع تر و آگاهانه تر از مخالفان خود حضور مییابد. قدرت جمهوری اسلامی تنها در این نیست که از نیروهای سرکوب خود استفاده می کند، بلکه همچنین در این نکته نهفته است که در سی و یک سال گذشته "کارشناسان" خود را تربیت کرده است تا نقاط قوت و ضعف مخالفان و منتقدان خود را بهتر بشناسد.
از خودم پرسیده ام که چرا باید بخش مهمی از وقت و انرژی خودم را صرف مبارزه برای به رسمیت شناختن جنایتهای جمهوری اسلامی نمایم؟ به لحاظ سیاسی، این کار شاید سبب تضعیف جنبشی شود که امروز در جریان است و بسیاری از دست اندرکاران آن جنایتها، کسانی هستند که امروز در صف اصلاح طلبان قرار گرفته اند. آیا تلاش برای به رسمیت شناختن آن جنایتها، تضعیف جنبش اصلاح طلبانه در ایران نیست؟ در پاسخ باید بگویم من با نظر رابرت روتبرگ موافق هستم که می گوید: به رسمیت شناختن جنایتهای گذشته همچنین به این معنی است که افراد متعهد می شوند که از تکرار چنان جنایتهائی جلوگیری کنند. اما به گمانم تجربه نشان داده است که جمهوری اسلامی بیش از هر چیزی از عدم تمایل بسیاری از فعالین سیاسی در به رسمیت شناخته شدن جنایتهای گذشته، استفاده کرده است تا جنبش اصلاح طلبانه در ایران را عقیم نماید. به گمانم زمانی که محمد جواد لاریجانی خطاب به میر حسین موسوی می گوید که در زمان نخست وزیری میر حسین موسوی هزاران زندانی اعدام شدند و ایشان یک جیغ بنفش هم نکشیده است، با وقوف بر این واقعیت است که مهندس موسوی حاضر نیست که وقوع آن جنایتها را به رسمیت بشناسد. پس از آن بر علیه جنبش اصلاح طلبانه استفاده می کند. و امروز جمهوری اسلامی کسانی را اعدام می کند که در دهه اول انقلاب (که به قول مصطفی تاجزاد نیروهای خط امامی و اصلاح طلبان کنونی دست بالا را در قدرت داشتند) بیرحمانه سرکوب شده اند. جمهوری اسلامی می داند که اصلاح طلبانی که پس از گذشت سالیان طولانی از آن کشتارها، هنوز هم آن جنایتها را توجیه می کنند وضروری می دانند، در مقابل کشتار آنان واکنش جدی نشان نخواهند داد.
مشکل تنها اصلاح طلبان نیستند. نیروهای سیاسی رادیکال نیز به شکلی دیگر مکمل این ساز نا سازند. آنان نیز حاضر نیستند کسانی که دگر اندیش هستند را مورد حمایت قرار دهند. من نمونه هائی از آنرا در وبلاگم آورده ام (به عنوان یک نمونه اخیر به بیانیه های کمپین برای برگزاری تریبونال بین المللی مراجعه کنید).
اما به گمانم، این بر عهده فعالین حقوق بشر و فعالین مدنی است که بر تمام نیروهای سیاسی فشار وارد آورند که از تمام قربانیان نقض حقوق بشر در ایران بدون هر گونه تبعیضی حمایت کنند. باید به نیروهای سیاسی آموزش دهند که اعدام در ایران به هر شکلی و بر علیه هر کسی باید متوقف گردد. وظیفه نیروهای مدافع حقوق بشر است که از کسانی که ادعای تعهد به حقوق بشر را دارند بخواهند که تعهد خود به تمام سندها و معیارهای پذیرفته شده بین المللی را رسما اعلام نمایند (از جمله تعهد خود برای لغو مجازات اعدام، تعهد به اجرای مفاد کنوانسیون منع شکنجه، تعهد به مفاد کنوانسیون رفع هرگونه تبعیض بر علیه زنان). به گمان من هدف جنبش حقوق بشر در جهان مبارزه با هر گونه تبعیضی است و به همین دلیل لازم است که فعالین حقوق بشر منتقد جدی اندیشه ای باشند که قربانیان را به گروههای خودی و غیر خودی تقسیم می نماید.
جعفر بهکیش
11 می 2010
پی نوشت:
در حالی که این مطلب را می نوشتم، اعلامیه میر حسین موسوی در واکنش به این اعدامها منتشر شد. نکاتی مهم در این بیانیه وجود دارد که لازم است مورد توجه قرار گیرد. آقای موسوی از لغزش در سیستم قضائی ایران سخن می گویند. در سی و یک سال گذشته در چه زمانی قوه قضائیه ایران به عدالت عمل کرده است؟ گویا آقای موسوی از آنچه در ماههای پس از پیروزی انقلاب و سپس به شکلی گسترده تر در دهه شصت اتفاق افتاد بی خبرند. گویا آقای موسوی از آنچه در تابستان 67 در زندانهای جمهوری اسلامی اتفاق افتاد چیزی نشنیده اند. گویا آقای موسوی نمی دانند که عدالت در ایران مرده است. و هنوز پس از گذشت بیش از یکصد و چند سال از انقلاب مشروطه، هنوز هم مردم کشورمان آرزوی تشکیل عدالت خانه را دارند. جناب آقای موسوی کدام لغزش؟ همچنین، چه کسی گفته است اصلاح طلبانی که قربانی نقض سیستماتیک و گسترده حقوق بشر شده اند و در زندان به سر میبرند و یا در انتظار اجرای احکام غیر عادلانه هستند، در خدمت به این مرز و بوم پرونده ای روشنتر از فرزاد کمانگر و دیگر قربانیان داشته اند؟
سپس مقاله زهرا رهنورد منتشر شد که با بستگان قربانیان همدردی کرده اند و تلویحا ضرورت وجود اعدام را در ایران مورد پرسش قرار داده اند. بدون هیچ تردیدی این مقاله با آنچه در بیانیه میر حسین موسوی آمده است متفاوت است، به ویژه که بوی تبعیض از آن به مشام نمی رسید. با خود گفتم مبادا شادی صدر درست می گوید که میان مهندس موسوی و زهرا رهنورد تقسیم کاری انجام شده است و موضوعات مانند حقوق زنان و مخالفت و محکومیت صریح اعدام به خانم رهنورد واگذار شده است تا مبادا میر حسین موسوی تعهدی را بر عهده گیرند که خواهان آن نبوده و یا توانائی انجام و پیگیری آنها را ندارند؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

خاطرات پراکنده (قسمت 2)

روابط میان زندانیان سیاسی
زندانیان سیاسی، داوری های سیاسی و ایدئولوژیکشان را با خود حمل می کنند. این داوری ها در شرایطی که کمتر حضور و وجود دیگران از طرف سیاسیون تحمل می شد، میتوانست اثری مخرب بر روابط زندانیان سیاسی داشته باشد. اما به گمانم خطا خواهد بود، اگر رابطه میان زندانیان سیاسی را تنها به باورهای سیاسی و ایدئولوژیک آنها محدود کنیم. به تجربه دریافتم، که خصوصیات شخصی زندانیان تاثیری جدی در روابط میان زندانیان داشته است.
***************************

در اوایل تابستان 60 به مشهد بازگشتم. هنوز میان نظرات سازمان فدائیان-اکثریت و فدائیان-اقلیت تردید داشتم. به ویژه از خود می پرسیدم که آیا حاضر هستم که زندگی خود را در راه سیاستهائی که از طرف هر کدام از این گروهها تبلیغ می شود به مخاطره بیاندازم؟ در کنکاشهایم، نکته ای که هرگز توجه ام را جلب نکرد، مواضع سازمان فدائیان-اکثریت "در مورد ضرورت سرکوب نیروهای ضد انقلاب توسط جمهوری اسلامی" و پشتیبانی این سازمان از این اقدامات بود. صادقانه بگویم، هرگز این بخش از نوشته ها را نمی خواندم و آنها را تنها به عنوان تاکتیکی برای گریز از سرکوب رژیم تلقی می کردم. اما حمایت سازمان فدائیان-اکثریت از جمهوری اسلامی و سیاست کشتار مخالفان سیاسی، برای آن دسته از نیروهای سیاسی که زیر تیغ سرکوب قرار داشتند، معنی و مفهوم دیگری داشت.

در شهریور 60 که بازداشت شدم، پس از دو-سه روز به بازداشتگاه کمیته انقلاب مر کز (مشهد) منتقل شدم. در چند روز اول مرا به سلولی که 10-15 نفر محبوس بودند، فرستادند و بقیه مدت را در سلولی کوچک که چهار نفر در آن زندانی بودند، بسر بردم. سه نفر از زندانیان این سلول به اتهام وابستگی به سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده بودند. رابطه میان ما دوستانه بود. در میان جمع چند نفره ما در سلول، من تنها کسی بودم که رسما اعلام می کردم که هوادار سازمان فدائیان-اکثریت هستم. دیگر زندانیان هم سلولی من وابستگی خود به سازمان مجاهدین خلق را در زمان دستگیری کتمان می کردند و یا در آن زمان که من با آنان در بند بودم، حاضر نبودند که صراحتا از این سازمان حمایت کنند. در چند هفته ای که در آن سلول زندانی بودم، به ویژه رابطه ام با طلبه ای که به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود، بسیار خوب بود. ساعتهای متمادی را به بازی شطرنجی که خودمان ساخته بودیم می گذراندیم (1). آیا دلیل این رابطه حسنه، رفتار من بود، یا زندانیان هوادار مجاهدین خلق، برای آنکه پرونده خود را سنگین تر نکنند و نشان دهند که سر موضع نیستند، از مرزبندی با من خودداری می کردند؟ اما من نیز تمایلی به مرزبندی با زندانیان مجاهد نداشتم، و به هیچوجه آنان را ضد انقلاب نمی دانستم. آیا این موضع سیاسی من در رفتارم نسبت به همبندان مجاهدم، اثر می گذاشت؟ ایا اگر من بر اساس مواضع سازمان فدائیان-اکثرت در حمایت از سرکوب مجاهدین عمل می کردم، لازم بود که در مقابل زندانیان مجاهد موضعی خصمانه اتخاذ نمایم؟ به گمانم موضوع به این سادگی نیست و شخصیت انسانها در روابطی که در زندان میان زندانیان بر قرار می شد، تاثیری جدی داشته است. در اواخر مهر ماه، پس از تائید سازمان فدائیان-اکثریت از زندان آزاد شدم.

دو سال بعد، در سوم شهریور 1362 در کرج بازداشت و به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شدم. دو ماهی را در کنار راهرو بند چهار کمیته مشترک و زیر چشم بند ماندم و سپس به یکی از اطاقهای این بند منتقل شدم. جمعیت اطاق بین هشت تا یازده نفر در نوسان بود. وسایل زندانیان در دو وجه اطاق قرار داده شده بود. در یک شاخه "ال" توده ای ها می خوابیدند و در شاخه دیگر آن زندانیان وابسته به گروههای دیگر چپ، از جمله وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت. در این اطاق رابطه میان زندانیان دوستانه و توام با احترام متقابل بود. تنها یکی دو بار میان یک افسر ارتش که به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت بازداشت شده بود و یکی از توده ای ها درگیری لفظی پیش آمد (این افسر با انتقال نظامیان هوادار سازمان فدائیان-اکثریت به سازمان نظامی حزب توده مخالف بود و از آن زمان رابطه خود را با این سازمان قطع کرده بود. وی در جنگ زخمی شده بود و اعصاب دست راستش آسیب جدی دیده بود. او همچنین از فعالیت سیاسی زده شده بود). توده ای ها در آن فضای محدود، روابط خاص خود را داشتند. شاید هم این مسئله طبیعی بود، در میان دیگر زندانیان، هیچ دونفری که در بیرون با یکدیگر رابطه داشته و یا پرونده مشترکی داشته باشند، دیده نمی شد.

در اسفند 1362 به اوین منتقل شدم. به دلیل آنکه گفته بودم نماز می خوانم، مرا به اطاق 22 بند یک آموزشگاه فرستادند. در این اطاق بیشتر زندانیان مجاهد بودند. تعدادی زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند نیز در این اطاق بودند. چند نفر هم با مسئولان زندان همکاری می کردند و مسئولیت کارهای اطاق را بر عهده داشتند و گزارش در مورد افراد مینوشتند و به مسئولین زندان می دادند.

خواننده باید توجه کند که در آن زمان، اطاقهای بند یک و سه آموزشگاه در بسته بودند، یعنی 30-40 زندانی باید از صبح تا شب در یک اطاق 4 در 6 متر سر کنند. در یک عرض اطاق در ورودی قرار داشت و در همان سمت در کنج دیگر اطاق تختی سه طبقه جا داده شده بود. تلویزیون نیز در همان ضلع اطاق در ارتفاعی قرار داده شده بود که همه بتوانند آنرا ببینند. عرض دیگر اطاق را قفسه ای آهنی که به کار گذاشتن ساک زندانیان میامد، اشغال کرده بود. در پشت قفسه آهنی پنجره ای سرتاسری قرار داشت. هر روز اگر هواخوری اطاق قطع نشده بود، کمتر از یک ساعت هواخوری داشتیم. سه بار در روز ما را به دستشوئی میبردند. در بقیه ساعت روز باید در همان چهاردیواری محدود اطاق با یکدیگر سر می کردیم. ساعتی از روز را به قدم زدن در اطاق اختصاص داده بودیم. زندانیان دو بدو یا تک-تک در یک مستطیل که ابعاد آن از دو متر در چهار متر تجاوز نمی کرد قدم می زدند. در دیگر ساعات روز زندانیان یا به مطالعه کتابهائی که در اختیار داشتند، مانند دیوان حافظ و مولوی و یا کتابهای مذهبی به ویژه کتبی که ما را با اندیشه اسلامی آشنا میکرد شامل کتابهای مرتضی مطهری و علامه طباطبائی مشغول می شدیم و یا اگر امکانات اجازه می داد به آموختن زبان انگلیسی و یا دیگر مباحث علمی میپرداختیم. زمانی را نیز به بازی و حرف زدن با یکدیگر اختصاص داده بودیم.

در این اطاق، هر چند مرزبندی روشنی میان زندانیان دیده نمی شد، اما روشن بود که زندانیان مجاهد رابطه ای نزدیکتر با یکدیگر داشته و زندانیان وابسته به سازمانهای چپ نیز، به هم نزدیکتر بودند. چپهای اطاق به گروههای مختلف تعلق داشتند. دو نفر از آنان به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اکثریت، یک نفر به اتهام هواداری از راه کارگر، یک نفر به اتهام هواداری از رزمندگان و یک نفر به اتهام هواداری از سازمان فدائیان-اقلیت حضور داشتند. مرزبندی روشنی میان زندانیان وجود نداشت، اما روشن بود که هر کدام از زندانیان تلاش دارند که رازهای خود را از چشم دیگران پنهان نگاهدارد. جالب توجه آن بود که حتی آن دسته از زندانیان که با مسئولان بند همکاری می کردند، بایکوت نبودند. هر چند، در نهان و یا گاه اشکارا، مورد تمسخر دیگر زندانیان واقع می شدند.

به گمانم یکی از دلایل مهم عدم مرزبندی و تقابل میان زندانیان در این اطاق آن بود که آنان برای اجتناب از برخورد شدید زندانبانان، به شکل آشکار از سازمان سیاسی مورد نظر خود حمایت نمی کردند (به خاطر نمی آورم که در حدود پنج ماه که در این اطاق زندانی بودم، هرگز بحثی جدی در مورد مسائل سیاسی کرده باشم، بحثهائی که میتوانست آتش اختلاف میان زندانیان را شعله ور سازد) و اینکه هر گونه تقابل می توانست از دید زندانبانان به معنی آن باشد که زندانی هنوز از عقاید سیاسی و خط سازمانی که به اتهام وابستگی به آن بازداشت شده بود، دفاع می کند و این به ویژه در مورد وابستگان سازمان مجاهدین و آن دسته از گروههای چپ که از همان آغاز طرفدار براندازی جمهوری اسلامی بودند و از 30 خرداد 60 تحت فشارهای شدید از طرف رژیم قرار داشتند، میتوانست نتایج خطر ناکی داشته باشد.

در اوایل شهریور ماه 1363 به اطاق 66 بند 3 آموزشگاه اوین منتقل شدم. در این بند عمدتا چپهائی که "سر موضع" محسوب می شدند، محبوس بودند. دسته ای از زندانیان که شامل اعضا و هواداران سازمان فدائیان-اکثریت، حزب توده و پیروان بیانیه 16 آذر (گروهی انشعابی از سازمان فدائیان-اکثریت) بودند، در شعبه 5 بازجوئی میشدند (2) و دسته ای دیگر که شامل اعضاء و هواداران سازمان فدائیان-اقلیت، راه کارگر، پیکار، احزاب کرد و دیگر گروههای چپ که طرفدار بر اندازی جمهوری اسلامی بودند، در شعبه 6 بازجوئی می شدند. در اطاق هم، افراد کما بیش بر اساس شعبه ای که بازجوئی می شدند تقسیم بندی شده بودند.

اولین نوبت غذا خوری که شد، با حیرت مشاهده کردم که شعبه ششی ها یک سفره برای خودشان و شعبه پنجی ها هم سفره ای را برای خود پهن کرده بودند. تعداد اندکی، شاید 4-5 نفر از زندانیان شعبه پنج که به چنین تقسیم بندی اعتراض داشتند و یا حاضر نبودند در کنار توده ای ها بنشینند، سفره خود را در امتداد سفره بچه های شعبه شش قرار داده بودند. من هم به همین سفره آخری پیوستم. از برخی جنبه ها برایم مضحک بود که چنین تقسیم بندی به وجود آمده باشد (3).

در میان وابستگان به حزب توده افراد شناخته شده ای وجود داشتند که مسئولیتهای سنگینی در تشکیلات حزب توده داشتند. قریب به اتفاق وابستگان به سازمان فدائیان-اکثریت و دیگر سازمانهای چپ جوان بودند و مسئولیتهای سنگینی در سازمان سیاسی ای خود نداشتند. یکی از اعضای سازمان فدائیان-اکثریت که چهره ای شناخته شده و شکنجه زیادی را هم تحمل کرده بود، به این تقسیم بندی اعتراض داشت و بر سر سفره معترضین می نشست. یکی دو نفر هم از وابستگان حزب توده که به این تقسیم بندی اعتراض داشتند، بر سر این سفره می نشستند.
در بین کسانی که بر سفره معترضین می نشستند، شاید شرایط من قدری متفاوت بود. بسیاری از بچه های شعبه شش اعضای خانواده ام را می شناختند و می دانستند که برخی از آنان از مسئولین سازمان فدائیان-اقلیت بوده و جان خود را از دست داده اند و شاید با من احساس نزدیکی می کردند و این احساس نزدیکی در من نیز وجود داشت. اما دیگر دوستان سفره معترضین، از چنین موقعیتی برخوردار نبودند و تنها با رفتار انسانی خود بود که توانسته بودند رابطه خود با زندانیان شعبه شش را زنده نگاهدارند. نکته جالب توجه دیگر آن بود که هیچ کدام از زندانیان شعبه شش بر سر این سفره نمی نشستند.

در حدود سه ماهی که در این اطاق محبوس بودم، دوبار میان زندانیان شعبه پنج و شش زدو خورد اتفاق افتاد. یک روز سر نهار بود که جواد از بچه های حزب توده چیزی به حسن (اسم هاحقیقی نیستند) از بچه های اقلیت گفت و یا از او چیزی خواست. حسن پاسخ داد "برو بابا" و جواد در پاسخ گفت "شکمت برود" و یکباره زندانیان شعبه پنج و شعبه شش زد و خورد را شروع کردند. در این میان تنها دو سه نفر از سفره کوچک ما تلاش می کردند این جمعی را که به هم پریده بودند را جدا کنند. به ویژه یکی از زندانیان سفره معترضین، که قدر و منزلتی در میان شعبه پنجی ها داشت و از جمله افراد اکثریتی بود که بسیار شکنجه شده بود، نقشی جدی در خاموش کردن این دعوا داشت. اما یکی از بچه هائی که بر سر سفره معترضین می نشست و هوادار بیانیه 16 آذر بود، خود یک طرف دعوا شده بود. خوشبختانه نگهبان از این درگیری در اطاق خبردار نشد (شاید هم خبردار شده بود و پشت در ایستاده بود و به ریش همه ما می خندید). یکبار دیگر نیز در این اطاق زندانیان دو شعبه به هم پریدند و گلاویز شدند. برایم جای تاسف بود که بسیاری از افراد حاضر در اطاق سالها تجربه فعالیت سیاسی داشتند و قاعدتا باید قادر میبودند که مسائل خود را از طریق مباحثه و مذاکره حل و فصل کنند.

من بارها با دو نفری که آغاز کننده دعوای اول بودند، در مورد مسائل سیاسی صحبت کرده بودم و آنها را انسانهائی منطقی و آگاه می دانستم و برایشان احترام زیادی قائل بوده و هستم. جواد، دوست توده ایم، اطلاعات عمیقی در مورد مبارزات کارگری در ایران داشت و یکی دوباری که در اینمورد برایم صحبت کرد، برایم بسیار آموزنده بود. حسن، دوست اقلیتی ام، نیز بارها در مورد آنچه به دستگیری بچه های اقلیت انجامیده بود، صحبت کرد و ارزیابی هایش از دلایل ضربه خوردن سازمان فدائیان-اقلیت، برایم بسیار آموزنده بود و نشان از نگاه انتقادی او به مسائل پیرامون خود داشت. این شناختم از این دو نفر، تاسف مرا از درگیری فیزیکی که میان آنان پیش آمده بود را عمیقتر کرده است. آنان که حاضر بودند جان خود را بر سر آرمانهایش بگذارند و چنان مهربانانه با دوستان خود رفتار کنند، چگونه با همبند خود چنین نامهربان بودند و چگونه می توانستند، دیگری را چنین دشمن بیانگارند؟ متاسفانه حسن و جواد هر دو در دهه شصت اعدام شدند.

تا آنجا که اطلاع دارم، در دیگر اطاقهای بند 3 چنین درگیریهائی اتفاق نیافتاده است. در این نکته نیز تردید ندارم، که فشارهای موجود بر زندانیان در اطاق ما بیشتر از اطاقهای دیگر نبوده است. پس مجاز می دانم که تا حدود زیادی، بروز این شرایط خاص در اطاق 66 را به افراد تشکیل دهنده این اطاق مربوط نمایم. به نظرم، می رسد که در این اطاق، هر گونه رابطه میان زندانیان شعبه پنج و شش گسسته شده بود و کسی در آن میان، نقش میانجی را نمی توانست ایفا نماید.

در تمام این سالها به این درگیری فکر کرده ام و از خود پرسیده ام که چرا چنین عملی خفت باری از ما سر زد؟ از خود بارها پرسیده ام که چرا حتی زندانیان که بر سر سفره معترضین می نشستند، از جمله من، از آنچه در نشریات سازمان فدائیان-اکثریت و حزب توده در توجیه سرکوب نیروهای مخالف جمهوری اسلامی نوشته شده بود، شرمگین نبودیم؟ چرا جسارت آنرا نداشتیم که اقدامات نابخردانه خود را بپذیریم و از اعضا و هواداران دیگر گروهها که هدف سرکوبهای وحشتناک قرار گرفته بودند، پوزش بخواهیم؟
*************************
توضیحات:
1- حسن درویش که خاطرات زندان خود را با نام "هنوز قصه بر باد است" در سال 1376 منتشر کرده است، تقریبا همزمان با من در بازداشتگاه (به گمانم) کمیته انقلاب مرکز (مشهد) بوده است. او روایت خود از رفتار چند تن از هواداران سازمان فدائیان-اکثریت را چنین بیان می کند:
تصمیم گرفتیم آنچه را که از بیرون می رسد به تساوی بین همه تقسیم کنیم. جز چاوش و رفیقش که از مجاهدین تواب بود و سه نفر اکثریتی، همه موافق بودند. دو نفر از اکثریتی ها، رابطه خویشی با هم داشتند؛ دایی و خواهر زاده. دایی که صدایی خوش داشت سرود سازمانی اش را سر می داد. در این مواقع خسرو و بهرام [دو اکثریتی دیگر] او را همراهی می کردند. ما هم همگی سکوت می کردیم تا از آواز آنها لذت ببریم" وی سپس ادامه می دهد که دو نفر از هم سلولیهایش با هم رابطه ای دوستانه برقرار کرده بودند و در گوش یکدیگر پچ-پچ می کردند و قاه قاه می خندیدند. "همه کنجکاو بودند که از رابطه شاد این پیرمرد [آقای پزشک پور- که صاحب یک تزریقاتی در میدان شهدای مشهد بود و به اتهام جک گفتن بر علیه آخوندها بازداشت شده بود] و جوان [روستائی] سر در بیاورند؛ تا که خسرو، یکی از سه اکثریتی، به راز آنها پی برد. او خود را وارد شوخی های آنها کرده بود و نیمه شب موضوع را با دو تواب، چاوش و رفیقش، در میان گذاشته بود. فردای آنروز چاوش تقاضا کرد که بازجویش را ببیند. همان شب آقای پزشک پور و جوان روستائی را به اتهام مسخره و توهین به حجج اسلام و آیات عظام، گوشمالی جانانه ای دادند. (و هنوز قصه بر باد است، ص 83-86).

2- در شهریور 1363 که وارد اطاق 66 شدم، یک سال و نیم از یورش به حزب توده و سازمان فدائیان-اکثریت می گذشت و اینان نیز در زیر فشارهای طاقت فرسا قرار داشتند. اما به نظر می رسید که تقابل میان گروههای دیگر چپ و حزب توده و فدائیان-اکثریت ادامه داشت.

3- خاطرات زندانیانی که به حوادث داخل زندان در سالهای 60-61 پرداخته اند، گواه آن است که اختلاف میان زندانیان سیاسی بسیار عمیق و در بسیاری از موارد غیر انسانی بوده است. ایرج مصداقی واکنش یک توده ای را پس از آنکه خبر کشته شدن موسی خیابانی و یارانش را به همبندانش می دهد، چنین توصیف می کند: "در اتاق یک توده ای به نام رضا ارباب زاده، چند تن از دوستانش و از جمله چند زندانی غیر سیاسی را دور خود جمع کرده و از آن چه به وقوع پیوسته بود، اظهار خوشحالی و شادمانی می کرد" (نه زیستن نه مرگ، غروب سپیده، ص 85). منیره برادران نیز به خاطر می اورد : "وقتی سفره را انداختیم، طبق روال بند قبلی، تعدادی از زندانیان که گوشه پائین اطاق نشسته بودند، دور هم جمع شدند و سفره جداگانه ای انداختند. موضع آنها در حمایت از رژیم و ضدیت با ما بود. خودشان علت زندانی شدنشان را سوءتفاهم می دانستند و معتقد بودند وضعشان با ما متفاوت است." (حقیقت ساده، ص 38)