۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

کسی که جان یک انسان را نجات دهد، همه دنیا را نجات داده است؟

در ماههای اخیر، در خانه دسترسی به کانالهای تلویزیون نداریم و به عوض آن تقریبا هر روز یک فیلم سینمائی با هم نگاه کرده ایم. اخیرا فیلم شیندلر لیست را دیدیم. صحنه های تکاندهنده از قتل عام یهودیان در جریان جنگ جهانی دوم در فیلم نشان داده شده بود. فیلم که تمام شد، نیما، با عصبانیت گفت، کسانی که خود چنین جنایتی را تحمل کرده اند، باید خود بیش از هر کس دیگری مخالف تکرار آن باشند، اشاره اش به آنچه بر سر فلسطینیان می آید بود.
داستان فیلم چنین است که یک جوان آلمانی، به لهستان می آید، به قول خودش با جیب خالی، او عضو حزب نازی است و یک سوء استفاده چی ماهر. در شرایطی که اموال یهودیان را تصاحب می کردند، کارخانه یک یهودی را تصاحب می کند و از کارگران یهودی مانند بردگان استفاده می کند و از دختران جوانشان کام می جوید. با افسران گشتاپو رابطه ای بسیار نزدیک دارد و به همین دلیل می تواند کارهایش را پیش برد. از اینراه سودی سرشار نصیبش می شود. اما او در عین حال از کارگرانش حمایت می کند و جان آنان را نجات می دهد. در آخر فیلم، شیندلر با پرداخت تقریبا تمام پول و جواهرات خود به مسئولان نازی در منطقه، می تواند جان حدود 1000 یهودی را از مرگ حتمی نجات دهد و آنان را به عوض اعزام به آشوویتس، به کارخانه ای که به تازگی در محلی دیگر احداث کرده است اعزام کنند.
اسرائیل از این اقدام شیندلر قدردانی کرد و او را به عنوان شهروند افتخاری اسرائیل برگزید.
این فیلم احساسی دوگانه در من به وجود آورده است. زمانی که شیندلر را با آن افسر نازی که برای تفریح انسانها را می کشت، از آن بالکنی که به محوطه اردوگاه مشرف بود و با تفنگ دوربین دارش قربانیان را شکار میکرد مقایسه میکنم، شیندلر فرشته است. اما شیندلر هم با سوء استفاده از شرایط تنها به فکر پر کردن جیب خود است. تا آخر می داند که دارند یهودیان را می کشند، می داند که آنان را روانه کوره های آدم سوزی می کنند، می داند که اگر آن کوره های آدم سوزی نبود او نیز بردگان یهودیش را نداشت و با این همه از بردگان خود سود و کام می جوید.
روزی زن جوانی با لباس و سر و وضع معمولی به کارخانه شیندلر مراجعه می کند، او می خواست که شیندلر را راضی کند که پدر و مادرش را برای کار به کارخانه خود بیاورد، تا بدین ترتیب جان آنان را نجات دهد. شیندلر از آن بالا سر و وضع زن جوان را برانداز کرد و او را نپذیرفت. روزی دیگر زن جوان به سر و وضع خود می رسد و شیندلر او را می پذیرد، زن جوان درخواست خود را با او در میان گذاشت. شیندلر بسیار عصبانی می شود، سر مباشر یهودی خود داد و بیداد راه میاندازد. نگران است که شایعه ای که وجود دارد مبنی بر اینکه او می تواند جان یهودیان را نجات دهد دست اخر کار دستش بدهد. اما در انتها پدر و مادر زن جوان را با اینکه هیچ تخصصی نداشتند، به کارخانه خود می آورد.
چه تفاوتی میان شیندلر و آن افسر نازی وجود دارد؟ چه تفاوتی است میان آن افسر نازی که "بوسه" شیندلر بر گونه یک کودک یهودی را تاب نمی آورد و شیندلر را به این جرم بازداشت می کند با آن دیگری که از شیندلر حق حساب می گیرد و از او حمایت می کند و او را از زندان آزاد می کند؟
شیندلر در یک مکالمه با ریچارد گوت می گوید، قدرت واقعی آن است که وقتی تمام دلایل برای کشتن کسی وجود دارد، از کشتن او صرفنظر کنی و او را ببخشی. تا چه میزان این نگاه با نگاه آن افسر نازی متفاوت است؟ چگونه میتوان اختیار مرگ و زندگی انسانی تنها در اختیار یک فرد باشد؟
آیا شیندلر شریک جنایتکاران است یا قهرمان؟ در چه زمان شیندلر تغییر کرد و به فکر این افتاد که باید از جان بردگان یهودی خود در مقابل افسران نازی حمایت کند؟ شاید این زمانی رخ داد که از بالا شاهد بود که چگونه گشتاپو، ساکنان یک اردوگاه را قتل عام می کند و سپس جنازه های آنان را میسوزانند و بستگان و دوستان آنان باید در جستجوی اجساد در زیر خاکستر بپردازند و اجساد سالم را دوباره به آتش افکنند. یا شاید نزدیکی شکست کامل آلمان رقت قلب او را بر انگیخت؟ فیلم همچنین نشان می دهد که افراد از حق انتخاب، حتی در حوزه ای محدود، برخوردار بودند. می توانستی، ریچارد گوت باشی یا اسکار شیندلر و یا از جمله انسانهائی که هرگز در این کثافت و تعفن وارد نشدند.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،

نوشته زیر را در همان روزی که خبر درگذشت مادر محسنی را شنیدم، آغاز کردم، اما آنرا به پایان نرساندم. خبر درگذشت مادر کاید پور را که شنیدم بر آن شدم که این نوشته را به یاد همه مادرانی که در سال 88 از دست دادیم تمام کرده و منتشر کنم
********************
شنبه صبح از خبر درگذشت مادر محسنی مطلع شدم। دیشب با یکی از دوستانم در مورد مادران جان باختگان جنایتهای رژیم شاه و جمهوری اسلامی صحبت می کردم و اینکه، بسیاری از آنان کم و بیش چهل سال است که در پشت دیوار زندانها و یا در گورستانها به جستجوی فرزندان خود بوده اند و دیگر همه آنها پا به سن گذاشته اند। خبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، در حافظه خود جستجو می کردم، که ایشان را به یاد بیاورم، حافظه ام یاری نمی کرد، اما همیشه از مادران در باره ایشان شنیده بودم و میدانستم که کسی در آن گوشه دنیا، دلش برای رفتن به خاوران گرفته است। می دانستم که آنچه در توان دارد انجام می دهد و ...
خبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، ناخودآگاه به سالهای دور بازگشتم، به یاد مادر لطفی و مادر پرتوئی افتادم، سال 56 بود، هر بار که به همراه مادرم (یا تنها) به تهران می رفتیم، با آنان راهی اوین می شدیم। ساعتها پشت در زندان به انتظار می نشستیم، تا چند دقیقه ای فرصت ملاقات داشته باشیم। در آن زمان جوانی 18 ساله بودم. یکی دوبار انوش و محمد علی را از پشت شیشه های سالن ملاقات دیده بودم. انقلاب شد و در همان یکی دو هفته اول که گاهی سری می زدم به ستاد سازمان فدائی همه آنان در ستاد بودند، محمد علی هم در آنجا بود، اما اندک زمانی بعد هر کدام به سوئی رفتند.
چند سالی گذشت، محمد علی، انوش و محمود را دوباره گرفتند، دوباره اوین و دوباره مادران و بستگان برای ملاقاتی کوتاه ساعتها را در لونا پارک و یا در پشت دیوارهای زندان گوهردشت و قزل حصار و دهها زندان دیگر در گوشه و کنار ایران به انتظار می ماندند. محمد علی را برای آخرین بار در بند سه آموزشگاه اوین دیدم، نه اینکه بتوانم صحبتی کرده باشم، از دور و دزدانه. یکی دوبار وقتی که دمپائی ها را جمع می کردم، محمد علی را که در اطاق بغلی من محبوس بود و نوبت دستشوئی اشان بعد از ما قرار داشت، دیدم و یکی دوباری هم در انتهای شب که در سرمای سوزناک تپه های اوین نوبت اطاقهای دربسته بند سه آموزشگاه اوین برای رفتن به استخر می شد و ده دقیقه ای را می توانستیم در آن هوای سرد، تنی به آب بزنیم. هر بار احتمالا به دلیل سرمای هوا، بیشتر بچه ها در اطاق می ماندند، اما هر بار که من برای آب تنی رفتم، در فاصله ای که ما استخر را ترک می کردیم و اطاق شصت و هفت را برای آب تنی می آوردند، محمد علی در تعداد کم شمار علاقه مندان به آب تنی حضور داشت و از دور او را می دیدم.
چند سالی دیگر گذشت، محمود و محمد علی و انوش را در سال 67 اعدام کردند। گویا سرنوشت آنان و ما بستگان آنان به هم گره خورده بود। همگی به خاوران می رفتیم. انوش را دو ماه قبل از قتل عام تابستان 67 اعدام کرده بودند و محل خاکسپاریش مشخص بود ولی محمود و محمد علی که قربانی کشتار بزرگ تابستان 67 بودند را در گورهای دستجمعی به خاک سپرده بودندخبر درگذشت مادر محسنی را که شنیدم، با خود زمزمه کردم؛
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن
در سال 67 که به خاوران می رفتیم، خانواده ها، کودکان قربانیان را که چند سالی بیشتر نداشتند و بابا و مامان را فقط از پشت شیشه های ملاقات می شناختند و شاید چند دقیقه ملاقات حضوری، همراه خود می آوردند। زمان می گذشت و بچه ها بزرگ می شدند। هیچگاه از آنان نپرسیدم که در آن عالم کودکی، از خاوران چه می دانند و یا چه احساسی دارند। گلها را به دستشان می دادیم و می گفتیم شراره جان، خورشید جان، نوید جان، آزاده جان، گلناز جان، میهن جان، مریم جان، آراز جان، خاطره جان و ... گلها را پخش کن و بچه ها گلها را می گرفتند و بر گورها می گذاشتند و ما بزرگترها، در خیالات خود در آن گورستان سرگردان بودیم.
سالها از آن روزها می گذرد، بچه ها بزرگ می شوند و با ما از احساسشان سخن می گویند و اینکه تنها در خاوران بود که لازم نبود تا نیمه ای از خود را پنهان کنند و خودشان بودند و اینکه خاوران بخشی از هویت آنان است (گلناز خواجه گیری)، سالها می گذرد و کودکان قربانیان، همراه با دیگر جوانان کشورمان، اینده ایران را رقم می زنند. وجود آنان گرما بخش جان ما و نشان از پنجره ای روشن است که در برابر ما گشوده شده است.

شب هرگز کامل نیست،
نشان به آن نشان که من می گویم،
نشان به آن نشان که من اطمینان می دهم
در انتهای غم همیشه پنجره ای باز است،
پنجره ای روشن.
رویای بیداری همیشه هست:
آرزوئی برآوردنی، گرسنگی رفع کردنی،
دلی سخاوتمند،
دستی دراز شده، دستی باز،
چشمانی متوجه،
یک زندگی، زندگی شریک شدنی (پل الوار)

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

خاطرات پراکنده (قسمت 1): مصاحبه در حسینیه اوین شرط آزادی

مقدمه:
خانواده من از سال 49 و تحت تاثیر محمود، برادر بزرگترم، با سیاست آشنا شد। از سال 50، زمانی که محمود برای اولین بار در جنوب خراسان بازداشت شد، با زندان آشنا شدم و آخرین بار که یکی از اعضای خانواده ام به زندان افتاد، دوماه قبل بود. منصوره، خواهرم را به اتهام شرکت در مراسم مادران عزادار در پارک لاله، بازداشت کردند.
نوشتن خاطرات، به ویژه که سالهای زیادی از آن گذشته باشد، بسیار دشوار است. حافظه در بسیاری از موارد یاری نمی کند. اما آرزویم این بوده است که این کار را آغاز کنم. بارها از خود پرسیده ام که از کجا باید آغاز کرد؟ چه مطالبی را باید در این خاطرات گنجاند؟ آیا این خاطرات تنها باید به آنچه در حافظه شخصی ام باقی مانده است محدود باشد؟ آیا در این خاطرات تنها باید به آنچه مستقیما تجربه کرده ام بپردازم؟ اگر بخواهم در این نوشتارها مروری داشته باشم بر سرگذشت خانواده ام، که شاید نشانگر گوشه ای از تاریخ سیاست ورزی در چهل سال گذشته کشورمان میباشد، چگونه می توانم، زندگی برادران و خواهرم که دیگر در میان ما نیستند را بازگو کنم؟ آیا مجاز هستم که روایتی از زندگی آنان را بازگویم؟
مجموعا سه بار در جمهوری اسلامی بازداشت شده ام. بار اول از 12 شهریور 60 تا اواخر مهر ماه همان سال در مشهد بازداشت شدم و در بازداشتگاه کمیته مرکز زندانی بودم. آن بار با تائید سازمان اکثریت که "هوادار آن سازمان هستم" (بدون آنکه رابطه تشکیلاتی با اکثریت داشته باشم) آزاد شدم.
بار دوم در کرج در سوم شهریور 1362 به همراه خواهرم زهرا و برادرانم محمود، محسن و محمد علی بازداشت شدم. محسن، محمود و مرا در خانه پدرمان در کرج بازداشت کردند. محمد علی را قبل از ما در مکانی دیگر بازداشت کرده بودند. زهرا را همان روز صبح در خانه خودش بازداشت شده بود. او در همان روز به علت استفاده از سیانور و یا در زیر شکنجه به قتل رسید. محسن را (در اردیبهشت 64) و محمود و محمد علی را (در قتل عام تابستان 67) اعدام کردند. من در اواخر پائیز 63 پس از انجام مصاحبه در حسینیه اوین و بدون آنکه به دادگاه رفته باشم آزاد شدم.
بار سوم در زمستان 66 در سه راهی خوی در راه بازگشت از ماکو که برای تعطیلات نیمه ترم به آنجا رفته بودم، بازداشت شدم و دو هفته ای را به دلیل آنکه مشکوک بودند که از خارج از کشور بازگشته باشم، در زندان خوی نگه داشتند. پس از آخرین بازداشت، چندین بار برای ادای توضیحاتی به اوین یا وزارت اطلاعات احضار شده ام.
این خاطرات پراکنده را با نقل مصاحبه ام در حسینیه اوین در اواخر شهریور و یا اوایل مهرماه 63 آغاز می کنم. چرا که انجام این مصاحبه هنوز بر روح و روانم سنگینی می کند.
****************************
مصاحبه در حسینیه اوین شرط آزادی
در اواخر مرداد یا اوایل شهریور 63 برای سومین بار به دادیاری اوین فراخوانده شدم. در آن روزها در اطاق 22 بند 1 آموزشگاه زندانی بودم. در اسفند 62 که از کمیته مشترک ضد خرابکاری (بند 3000 اوین) به اوین منتقل شدم در بند 209 گفته بودم که نماز می خوانم و به همین دلیل به بند 1 اطاق 22 فرستاده شدم. بند یک در آن زمان دربسته بود و زندانیان اطاق بیشتر هواداران سازمان مجاهدین بودند. تعدادی از زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز می خواندند هم در اطاق بودند. چند زندانی هم با نگهبانان همکاری می کردند و مسئولیت اطاق میان آنها می چرخید و برخی از آنان برای همه گزارش رد می کردند.
وقتی به دادیاری رسیدم، باز هم از من خواستند که برای آزادی باید مصاحبه کنم. دو بار قبلی که به دادیاری رفته بودم با این شرط برای آزادیم موافقت نکرده بودم. از یک طرف نفس انجام مصاحبه را توهینی به خود محسوب می کردم و از طرف دیگر نگران بودم که انجام مصاحبه برایم دردسر ایجاد کند. در آن روزهائی که در مورد این مسئله فکر می کردم، چقدر دوست داشتم که در آن تصمیم گیری نزدیکانم در کنار من بودند و نظرات آنان را نیز جویا می شدم. قبل از دستگیری بارها با محمود (برادرم که در جریان قتل عام تابستان 67 به قتل رسید) صحبت کرده بودیم که در صورت دستگیری چگونه باید عمل کنیم. محمود توصیه میکرد متناسب با اطلاعاتی که زندانبانان از ما دارند رفتار کنیم.
با ارزیابی شرایط، به تدریج کفه قبول مصاحبه سنگین تر می شد. اما نگران بودم که اگر مصاحبه را بپذیرم، آندسته از زندانیان اطاق که با زندانبانان همکاری می کردند با صحبت کردن در حسینیه سبب شوند که ماموران اوین بر من سخت گیری کنند و یا احیانا کسی در میان زندانیانی که به حسینیه آورده میشدند مرا بشناسد و گرفتاری برایم به وجود آورند و همچنین وحشت داشتم از اینکه از من بخواهند در مورد اعضای خانواده ام موضع گیری کنم (در برخی از مصاحبه ها لاجوردی و دیگر مصاحبه کنندگان از برخی می خواستند که در مورد فرزندان و یا بستگانشان صحبت کنند).
اینبار تصمیم گرفته بودم مصاحبه را بپذیرم. وقتی دادیار زندان از من خواست که برای آزادی مصاحبه کنم، با این درخواست موافقت کردم. به اطاق برگشتم. تصمیم گرفته بودم که پس از قبول کردن مصاحبه دیگر نماز نخوانم که از بند 1 به بند 3 که زندانیان وابسته به گروههای چپ که نماز نمی خواندند زندانی بودند، منتقل شوم و بدین ترتیب امیدوار بودم که زندانیان بند 1 را در روز مصاحبه ام به حسینیه نیاورند و خطر سوسه آمدن از طرف مسئولین اطاق 22 منتفی شود و چون زندانی بند 3 هستم و مصاحبه را پذیرفته ام، مصاحبه ام راحتتر برگزار شده و نیازی به طول و تفصیل دادن به آن نباشم.
یکی دو روز که نماز نخواندم، پاسدار بند صدایم زد و مرا به بیرون اطاق برد و از من سئوال کرد که چرا نماز نمی خوانم. می دانستم که گزارش نماز نخواندنم بلافاصله به پاسدار بند داده شده است. به او گفتم که نمی خواهم مرا منافق بنامند. به همین دلیل تصمیم گرفته ام که دیگر در زندان نماز نخوانم. صحبتمان کوتاه بود و پس از چند ساعتی مرا به سالن 3 اطاق 66 منتقل کردند.
در اواخر شهریور یا اوایل مهر به من اعلام کردند که خودم را برای مصاحبه در حسینیه آماده کنم. سبیلم را بلند کرده بودم و از بچه ها خواستم که موهایم را نمره 4 بزنند. فکر می کردم به این ترتیب اگر کسی هم مرا ببیند، قادر به شناسائی ام نخواهد بود، چون در بیرون سبیل نداشتم و برای اولین بار هم بود که پس از دوران دبیرستان موهایم را نمره 4 می زدم.
بعد از ظهر اسمم را برای مصاحبه خواندند و به حسینیه رفتم. متن کوتاهی را آماده کرده بودم، دلم نمی خواست زیاد حرف بزنم. به بالای سن حسینیه اوین رفتم و از آن بالا خیل عظیم زندانیانی که در حسینیه حضور داشتند را می دیدم. هنوز هم علیرغم آنکه منطقا فکر می کنم کاری درست انجام داده ام از آنچه در آن چند دقیقه بر من گذشت خشمگین هستم، چرا که مرا بدون هیچ اتهامی برای حدود 13 ماه در زندان نگاهداشته بودند و بدون آنکه حتی از نظر سیستم قضائی عقب مانده جمهوری اسلامی جرمی داشته باشم تا بتوانند مرا روانه دادگاه کنند، مجبور بودم برای آزاد شدن مصاحبه کنم.
به یاد می آورم که در مصاحبه به کسی توهین نکردم. آنچه را که از مصاحبه به خاطر می آورم چنین است:
بسم الله الرحمان الرحیم،
با درود به امام خمینی و رزمندگان جبهه های حق علیه باطل.
من به اتهام هواداری از سازمان اکثریت دستگیر شده ام و
...
در انتها اقدامات غیر قانونی حزب توده و اکثریت را محکوم می کنم.

تمام مصاحبه ام دو سه دقیقه بیشتر نبود. نمی دانم چرا نام حزب توده را نیز در آن وسط گنجانده بودم؟ مصاحبه که تمام شد دل تو دلم نبود که آیا کسی یافت می شود که بر علیه ام صحبت کند و یا دادیار (فکر می کنم مجید قدوسی بود) که آنجا نشسته مسئله نماز نخواندم و یا مسائل دیگری را مطرح خواهد کرد؟ هیچ کس صحبتی نکرد و مصاحبه من پایان یافت. چنان دلشوره داشتم که هیچ چیز دیگر از روز مصاحبه به خاطر نمی آورم. نمی دانم کسان دیگری که با من مصاحبه کردند چه کسانی بودند. به اطاق برگشتم. و پس از چندی از خانواده ام درخواست کردند تا برایم ضامن بیاورند. پس از جستجوی زیادی برای یافتن یک کاسب، بالاخره یکی از آشنایان در مشهد، لطف کرد و ضامن من شد و به همین دلیل سالها ممنوع الخروج باقی ماند. روز دقیق آزادیم را به خاطر نمی آورم، به گمانم در اواخر آبان بود که از زندان آزاد شدم.
پس از گذشت 26 سال از آن روزها، هنوز انجام آن مصاحبه آزارم می دهد و بارها از خود پرسیده ام که آیا مجاز بودم که برای آزادی به انجام مصاحبه تن دهم؟ آیا مصاحبه من احیانا دیگر زندانیان را متاثر کرده بود؟ آیا این مصاحبه از نظر برادرانم که آنرا می شنیدند، اقدامی ناپسند بود؟ تا به امروز این سئوال را از کسی نپرسیده ام، اما امیدوارم همبندانی که این نوشته را می خوانند، مرا یاری کنند تا بدانم که انان در این مورد چگونه فکر میکردند
متاسفانه فرصت پرسش از بسیاری از زندانیان که همزمان با من در بند بودند را از دست داده ام، بسیاری از آنان در سال های سیاه دهه شصت اعدام شدند

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

"زندانی تهران" روایتی از زندانهای سیاسی دهه 60 و واکنش تعدادی از زندانیان سیاسی سابق

نوشته ای که در ادامه آمده است، نگاه انتقادی من به نقد زندانیان سیاسی "مقاوم" از کتاب "زندانی تهران" نوشته خانم مارینا نمت است. در انتشار این نوشته بسیار تعلل کرده ام و دو سه باری متن آنرا تغییر داده ام. اما هر بار از انتشار آن خودداری کردم، به این دلیل که نگران بودم تا چه میزان نقد من بر واکنش دوستانم بر این کتاب، بدون آنکه مسئله مقاومت در زندانها را زیر سئوال ببرد، میتواند خوانندگان را در مورد جنبه هائی که به نظرم از طرف منقدین خانم نمت نادیده گرفته شده است، یاری رساند؟ اما علیرغم این تردید ها، تصمیم گرفتم که این نوشته را، هر چند سالیانی بر آن گذشته و دیگر موضوع تازه ای نیست، منتشر کنم. امیدوار هستم که دوستانم که در این مبحث سالیانی متمادی مطالعه کرده اند و به ویژه آن دسته از دوستان که رنج خاطره نویسی را بر خود هموار کرده اند و در این مقاله رفتار و دیدگاه هایشان را مورد نقد قرار داده ام، با دقت نظری که از آنان سراغ دارم، به من برای درک صحیح تر این موضوع دشوار یاری رسانند.
هدف از این نوشته نقد کتاب "زندانی تهران" نیست (که در آن صورت، برای روشن شدن بسیاری از جنبه های مبهم و دور از تجربه ها و شنیده هایم، نیاز به کاری تحقیقی و چه بسا ساعتهای متمادی مصاحبه با خانم نمت و هم بندان ایشان دارد، که در محدوده این مقاله که در پیش روی شماست نمی گنجد) بلکه نقد روش برخورد برخی از دوستانم که سالها رنج زندان و شکنجه جمهوری اسلامی را تحمل کرده اند، با مسئله مکتوب کردن خاطرات زندان، میباشد.
"زندانی تهران" روایتی از زندانهای سیاسی دهه 60 و واکنش تعدادی از زندانیان سیاسی سابق

با انتشار کتاب "زندانی تهران" به قلم خانم مارینا نمت از طرف انتشارات پنگوئن در سال 2007، مخالفت با انتشار این کتاب در میان برخی از زندانیان سیاسی سابق در دهه 60 آغاز شد. اوج این مخالفت ها، نامه ای اعتراضی به بنگاه انتشاراتی پنگوئن بود که در همان زمان برای اطلاع عموم نیز انتشار یافت (1). در همان زمان در صحبت با یکی از دوستان امضاء کننده، ارسال چنین نامه ای را درست ندانستم. کپی اولیه متنی که در ادامه می آید در همان زمان و پس از مطالعه کتاب خانم نمت نوشته شد. اما به دلیل پیچیدگی مسئله و انتقاداتی که یکی از دوستانم بر متن نوشته داشتند، ترجیح دادم که در آن زمان و بدان ترتیب از انتشار آن خودداری کنم.
یکی دو ماه قبل که مسئله دروغ بودن خاطرات آقای هرمن روزنبلت از طرف خبرگزاریها منتشر (2) و بنگاه انتشاراتی پنگوئن از ایشان خواست که به دلیل ساختگی بودن داستان، تمام دستمزد دریافتی برای نوشتن کتاب را پس دهد و انتشار کتاب متوقف شد، بر آن شدم که با تجدید نظر در آن نوشته، اقدام به انتشار آن کنم.

یک مورد بحث برانگیز در خاطره نویسی
از مهمترین مواردی که نویسنده یک خاطرات (خاطرات سیاستمداران را به کناری بگذاریم که همیشه دروغهای بزرگی در آنها یافت می شود) به دروغ پردازی متهم شده است، مورد خانم ریگوبرتا منچو(3)، برنده جایزه صلح نوبل در سال 1992، است. خانم منچو خاطرات خود را در سال 1983 با عنوان "من ریگوبرتا منچو: یک زن بومی در گواتمالا" منتشر کرد، کتاب که مصاحبه با خانم منچو بود توسط الیزابت بورگوس-دبره، همسر رژی دبره تنظیم و منتشر و توسط خانم آن رایت به انگلیسی ترجمه شد. انتشار این کتاب و توجه جهانی به آن بدون شک یکی از دلایلی بود که کمیته جایزه صلح نوبل خانم منچو را برای دریافت چنین جایزه ای انتخاب کردند. کتاب خاطرات خانم منچو به یکی از کتابهائی تبدیل شد که در مدارس و دانشگاهها تدریس و مورد بررسی و تحقیق قرار می گیرد.
دیوید استول (4)، استاد انسان شناسی در دانشگاه میدلبری آمریکا، پس از سالها تحقیق در گواتمالا در سال 1999 کتابی را بر اساس 120 مصاحبه با هم ولایتی های خانم منچو، منتشر کرد و خانم منچو را به دروغپردازی و غلو در بیان خاطراتش متهم کرد. ایشان با مراجعه و جمع آوری شواهد مدعی شد که در بسیاری از موارد خانم منچو دروغ گفته و یا در بیان واقعیت غلو کرده است. انتشار کتاب دیوید استول مجادله ای جدی را در میان حامیان و منتقدان خانم منچو بر انگیخت (5) و تا آنجا پیش رفت که برخی از منتقدان خواستار شدند که جایزه نوبل خانم منچو پس گرفته شود. خانم منچو در سال 1999 قبول میکند که او داستان دیگران را با سرگذشت خودش مخلوط کرده است تا توجه جهانی را به جنایتی که در گواتمالا در جریان است جلب کند (6). حملات شدیدی که بر علیه خانم منچو سازمان داده شد و از حمایت برخی از معتبر ترین روزنامه های ایالات متحده برخوردار بود، سبب شد که کمیته نوبل اعلام کند که جایزه نوبل خانم منچو صرفا به دلیل کتاب خاطرات ایشان نبوده و از باز پس گرفتن جایزه ایشان خودداری کرد.
خانم منچو هنوز هم یکی از فعالترین حامیان توسعه حقوق بشر و از فعالترین مدافعین حقوق ساکنین بومی هستند و بسیاری از موسسات آموزش عالی هنوز هم کتاب خانم منچو را به عنوان یکی از مواد درسی خود مورد مطالعه و تحقیق قرار می دهند.

چند نکته در مورد نامه اعتراضی به انتشارات پنگوئن
در نامه به انتشارات پنگوئن سه محور عمده برای نشان دادن داستانسرائی خانم نمت ذکر شده است:
1- صحنه اعدامی که خانم نمت شرح می دهد، آنقدر غیرواقعی است که تنها می تواند از تخیل نویسنده ناشی شده باشد.
2- فضای بی درو پیکر و خارج از کنترل زندان و ورود و خروج بی مانع زندانی به همراه بازجو، تصویر سلولهای انفرادی ٢٠٩، زندان و رفتار بازجوها و نگهبانان که همگی برای مناسب شدن داستان مارینا نمت شکل می گیرند، با واقعیت اوین در آن سالها کاملا بیگانه است.
3- فضائی که بطور زیرکانه در این کتاب برای حذف چهره دیگر زندان، یعنی چهره مقاومت، صورت می گیرد، از نظر ما توهین به تمامی زندانیان سیاسی ایران، به‌ویژه زندانیان سیاسی زن است.

اول عدم تطابق یک خاطره را با حقیقت آنچه اتفاق افتاده است را نمیتوان صرفا با استناد به تجربه شخصی افراد و یا اسنتناجات این و آن اثبات کرد. مثلا نمی شد اینگونه نتیجه گرفت که چون سیمهای خاردار اطراف اردوگاه مرگ بوخون والد بلند بوده و برجهای نگهبانی در فاصله های نزدیک به هم قرار داشتند، پرتاب میوه برای زندانیان کاری است بسیار دشوار، پس داستان آقای روزنبلت حقیقت ندارد. اینکه پرتاب خوراکی در آن شرایط دشوار امری است بعید شاید منشاء تحقیقی بوده است که امروز نتایج آن اعلام شده است. همچنین دیوید استول برای مبالغه آمیز و یا دروغ بودن خاطرات خانم منچو، رنج یک تحقیق جامع را بر خود هموار کرده بود.
عمده انتقاداتی که بر نوشته خانم نمت منتشر شده است نشان از چنین تحقیقی ندارند. مثلا روشن نیست که چگونه منتقدان مدعی می شوند که امکان ندارد نام فردی را که برای اعدام میبرند بر پیشانی او بنویسند؟ اینکه منتقدان این مسئله را تجربه نکرده اند به معنی دروغ بودن آنچه خانم نمت گفته نیست. به ویژه که در آن دوره خاص اعدام مصنوعی یکی از انواع شکنجه هائی بود که استفاده میشد و آیا ممکن نبود که بازجویان و پاسداران که می دانند زندانی را تنها برای اعدام مصنوعی میبرند، برایشان مهم نباشد که اسم قربانی را کجای بدن او بنویسند؟
شاید تنها کار جدی در مورد کتاب "زندانی تهران" را آقای همنشین بهار انجام داده باشند. ایشان مدعی می شوند که فردی به نام "علی موسوی" (بازجوی اوین که خانم نمت با او ازدواج می کند) در میان زندانیان سیاسی زمان شاه وجود نداشته و همچنین نامی به نام آرش (دوست پسر خانم نمت در قبل از انقلاب) در میان شهدای 17 شهریور تهران به چشم نمی خورد (7). اما تحقیقات ایشان نشان نمی دهد که آیا خانم نمت با یکی از بازجویان (پاسداران) اوین ازدواج کرده اند یا نه؟ معلوم نیست که اگر ازدواجی صورت گرفته، سرنوشت آن چه شده است؟ آیا همسر سابق ایشان هنوز زنده است؟ و اگر در قید حیات نیست، به مرگ معمولی فوت کرده، در جنگ کشته شده، توسط مجاهدین ترور شده و یا به دلیل اختلافات داخلی جمهوری اسلامی ترور شده است؟ این نکته قابل ذکر است که نمونه ازدواج زنان زندانی با بازجو و پاسداران وجود داشته. آیا آقای همنشین بهار مدعی هستند که داستان این ازدواج بالکل ساختگی است؟
منتقدین خانم نمت با تکیه بر تجربه شخصی و استنتاجاتشان (که گاها این گمان را به وجود می اورد که آنان خود را تنها مرجع قابل وثوق در مورد خاطرات زندان می دانند) نتیجه گرفته اند که داستان خانم نمت در بسیاری از موارد تنها داستانسرائی است. می پذیرم که به دست آوردن شواهدی مستند که "دروغپردازی" و "داستانسرائی" خانم نمت را اثبات کند، در حالی که منتقدان ایشان دسترسی به این اسناد ندارند، امری بسیار دشوار است.

نکته دوم آقای مصداقی می گویند که به نسخه اولیه خاطرات خانم نمت دسترسی دارند و نسخه اولیه با نسخه منتشر شده تفاوتهای بسیاری دارد. به نظرم، این مسئله ای پر اهمیت است، اما در میان خاطرات ایرانیان که توسط بنگاههای انتشاراتی در همین چند سال گذشته انتشار یافته است، چنین تغییراتی برای آنکه خاطرات را "هیجان انگیزتر" کنند و خوانند را به خواندن آن ترغیب کنند وجود نداشته است؟ من با آقای مصداقی موافق هستم که چنین کاری صحیحی نیست، اما آیا این بدان معنی است که محورهای اصلی داستان زنداگی خانم نمت دروغ است؟

نکته سوم به غریب بودن برخی از روایتهای خانم نمت از بند 209 و دیگر چیزها مربوط می شود. در برخی از روایتهای زندان که من به تازگی خوانده ام و یا به آنها دسترسی دارم ماجراهائی روایت شده است که با تجربه شخصی زندانیان دیگر می تواند مغایر باشد و یا با عقل جور در نیاید، منظورم این نیست که این روایتها حقیقت ندارند، بلکه تنها بر غریب بودن آنها انگشت گذاشته ام. به ذکر چند نمونه قناعت می کنم. اولین نمونه حضور چند روزه آقای مصداقی در راهروی مرگ در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در زندان گوهر دشت است. ایشان در حالی که لنگی بر چشم دارند روزهای متعددی را در راهروی مرگ نشسته اند و نظاره گر جنایتی هستند که جنایتکاران حتی از چشم محرمترین کسانشان نیز پنهان نگاهداشته اند (8). یا آنجا که ایشان پس از بی تابی از شرایط غیر انسانی قبرها آمادگی خود را برای مناظره به حاج داوود اعلام می کند و حاج داوود لوطی منشی می کند و ایشان را به بند باز میگرداند (9). یا خانم ماهباز (10) در بند 209 و در جریان بازجوئی همسرشان یکباره در اطاق بازجوئی را باز می کنند و می گویند می خواهند با همسرشان دیدار کنند و بازجویان که حیرت زده شده اند، به ایشان اجازه این ملاقات را می دهند و یا آنجا که در بند 209 از دور شاهپور را می بینند و بدون آنکه اجازه ای گرفته باشند به کنار شاهپور که در گوشه ای نشسته میروند و از او سئوالی می کنند و پس از پاسخ شاهپور، چنان غرق شادی می شوند که بوسه ای از گونه شاهپور می کنند که صدای آن در بند می پیچد. آیا روایت خانم ماهباز با تجربیات دیگر زندانیان همخوانی دارد؟ ایا باور کردن اینکه آقای مصداقی برای روزهای متوالی در راهروی مرگ نشسته دشوار نیست؟ چرا آنها را باور می کنیم؟ شاید علت آن است که آنان "آن چهره دیگر زندان" را نشان می دهند و ما با انان احساس همدلی و همراهی می کنیم و به خود اجازه نمی دهیم که در این روایت که قهرمانی و مقاومت زندانیان و شقاوت زندانبانان را نشان می دهد، تردید کنیم؟

چهارمین نکته مورد نظرم محدود بودن تجربه زندانی است. خاطرات زندان خانم ها نسرین پرواز (زیر بته لاله عباسی) (11) و عفت ماهباز (فراموشم مکن) و منیره برادران (حقیقت ساده) را ورق میزنم. گاها شاید آنان در یک زمان در یک اطاق حضور داشته اند ولی هیچ اثری از "دیگری" در روایت انها به چشم نمی آید. گویا زندانیان "دیگر" به عنوان شخصیتی حقیقی وجود خارجی ندارند در این میانه "توابین" که جای خود را دارند و محلی از اعراب نداشته و ندارند. تنها گاها اشاره ای به هویت فردی زندانبانان می شود. قصدم انتقاد از این دوستان نیست، شاید "صادقانه ترین" شکل بیان روایت همینگونه است، چرا که به نظر می رسد در زندان چنین زندگی کرده اند. بنا بر روایتهای منتشر شده زندانیان در زندانهای کوچکی که شاید آنرا کمون می نامیدند نیز محصور و محبوس بودند. از همین روست که روایت زندان آقای مصداقی، خانم ماهباز ، خانم پرواز و خانم برادران اهمیت می یابند. هر کدام از این خاطرات گوشه از شرایط دهشتناک زندان های سیاسی را آشکار می کنند (12). علاوه بر این تاثیر شخصیت، موقعیت اجتماعی و طبقاتی، اعتفادات سیاسی و ایدئولوژیک راوی درزمانی که زندانی بوده و زمانی که روایت خود را بیان می کند، بر شکل گیری هر روایت تاثیر محسوس و نا محسوس داشته و خواهد داشت و این بر گونه گونی و تفاوت روایتهای زندان خواهد افزود (13).
نویسندگان و امضاء کنندگان نامه به بنگاه انتشاراتی پنگوئن بر این باور هستند که خانم نمت روایت خود را به گونه ای بیان کرده است که "چهره مقاومت" را از زندانهای جمهوری اسلامی حذف کند (14). اگر فرض کنیم که درکی واحد از چهره مقاومت در زندان وجود دارد (که چنین نیست)، آیا زندان های جمهوری اسلامی به "چهره مقاومت" محدود بوده است؟ آیا هیچ کدام از نویسندگان نامه اعتراضی توانسته اند روایت کسانی که در مقابل فشارهای بازجوئی تاب نیارودند و در مقابل زندانبانان از خود "ضعف" نشان دادند و همکاری با زندانبانان را (به درجات مختلف) بر همراهی با زندانیان "مقاوم" ترجیح دادند را بازگو کنند؟ کدام یک از خاطرات منتشر شده از طرف امضاء کنندگان نامه اعتراضی حتی اندکی به این تجربه دردناک هزاران زندانی سیاسی "تواب" نزدیک شده است (15)؟ گناه از آنان نیست، آنان با آن تجربه بیگانه هستند و روایت "این چهره" از زندان را تنها می توان از زبان کسانی شنید که خود آنرا تجربه کرده اند.
رویکردی که نامه اعتراضی انتخاب کرده است، این نظر را تداعی می کند که آندسته از زندانیان سیاسی که آنان "تواب" می نامندشان، تنها با توبه ای مجدد از آن رویه ای که در زندان برگزیدند، مجاز هستند که روایت خود را بیان کنند، "توابان" باید سرافکنده باشند و با سرافکندگی به بیان جنایتی که در مورد آنان روا داشته اند و مشارکت خود در این جنایت بپردازند. نویسندگان نامه اعتراضی حق نادیده گرفتن "زندانیان مقاوم" را برای توابین به رسمیت نمی شناسند. و مهمتر اینکه به کسی حق نمی دهند که تمام مقاومتی که در زندانها انجام شده است را بیهوده و حتی زیان آور بدانند (16).

برخی (از جمله آقای مصداقی) خانم نمت را متهم کرده اند که با انگیزه پولدار شدن اقدام به نوشتن کتابشان کرده اند. من نمی دانم که انگیزه نوشتن این کتاب از طرف خانم نمت چه بوده است، همانگونه که در مواردی دیگر نیز بر این انگیزه واقف نیستم، این پنجمین نکته است که به آن می پردازم.
تجربه کمیسیونهای حقیقت را مرور می کنم، روشن است کسانی که داستان خود را بازگو می کنند، انگیزه ای یکسان نداشته اند. برخی برای افشای جنایتکاران اقدام به چنین کاری کرده اند، برخی بیان واقعیت و به رسمیت شناخته شدن جنایتی که در حق آنان انجام شده است انگیزه بیان روایتشان بود، برخی دیگر برای آن روایت خود را بیان می کنند که فضای جامعه چنین امری را بر آنان تحمیل کرده است، برخی دیگر به دلیل به دست آوردن جبران مالی لب به سخن گشودند. از طرف دیگر کمتر کسی در میان جنایتکاران یافت می شد که برای افشای جنایت لب به سخن گشوده باشد، برای آنکه آنان به سخن بیایند، برخی از کمیسیونهای حقیقت عفو آنان را مشروط به بیان همه حقیقت آنچه انجام داده بودند کردند.
متاسفانه من به منبعی که انگیزه نویسندگان را برای انتشار روایت زندانشان (در ایران) بررسی کرده باشد دسترسی ندارم، اما آشنائی محدود من با روایتهای زندان مرا به این نتیجه می رساند که نویسندگان انگیزه ها متفاوت داشته اند، برخی برای ادای دین به همراهانشان در زندان و افشای جنایتی که انجام شده دست به قلم بردند، برخی با انگیزه تقویت سازمان سیاسی خود چنین کرده اند، برخی دیگر برای توسعه مبانی حقوق بشر دست به این کار دشوار زده اند و برخی دیگر به خیال یافتن نامی و احیانا به دست اوردن ثروتی. به نطرم معقول می رسد که انگیزه بیان روایت برای زندانیان سیاسی تنها محدود به یکی از این موارد نبوده و احتمالا مجموعه ای از این انگیزه ها مشوق انان در پذیرش این تجربه دردناک بوده است. همچنین زندانیان تغییر کرده اند، فردی که ده سال قبل روایتش را بیان کرده، امروز ممکن است دیگر آن انگیزه اولیه برایش اهمیتی نداشته باشد. نویسندگان نامه اعتراضی چنین ادعا می کنند که تنها بیان خاطراتی که با انگیزه افشا چهره جمهوری اسلامی و تقدیس مبارزانی که جان در راه مبارزه با جمهوری اسلامی نهادند، مجاز و قابل دفاع است. این نوع از برخورد باید بیش از همه مدافعین و فعالین حقوق بشر را بر آشوبد.

یک نکته که کمتر مورد توجه قرار گرفته، این است که قربانی برای بیان روایتش به فضای امن نیاز دارد. جنایتی که بسیاری از ما تجربه کرده ایم سنگینی خود را بر زندگی ما تحمیل کرده است. بسیاری از ما هنوز هم کابوس می بینیم. از تکرار آنچه بر ما گذشته است وحشت داریم. مهم نیست که زندان را قهرمانانه پشت سر گذاشته ایم و یا در مقابل زندانبانان سر خم کرده و احیانا برای رهائی به اقداماتی مغایر با ارزشهایمان دست زده باشیم. بسیاری از ما تلاش کرده ایم که آن خاطرات را تا حد ممکن به دورافتاده ترین زاویه های مغزهایمان عقب نشانده و زندگی خود را تا حد امکان با "فراموش کردن" آن بخش از زندگی خود ادامه دهیم.
تجربه (کمیسیونهای حقیقت) نشان داده است که قربانیان برای یاد آوری آنچه بر آنها روا داشته اند و روایت آن، نیاز به همدلی و همدردی مخاطبان خود دارند. بدون چنین فضای همدلانه ای گمان اینکه قربانیان به سخن در آیند و از آنچه بر آنها گذشته است سخن بگویند، خیالی بیهوده است. نامه اعتراضی به ایجاد چنین فضائی نه تنها کمکی نکرده است، که نشان از آن داشت که برخی از زندانیان "مقاوم" تنها پس از توبه مجدد زندانیان "غیر مقاوم" حاضرند به آنها اجازه دهند که روایتشان را (با تغییرات مورد نظر آنان) بیان کنند.

نامه اعتراضی و اغلب نقدهائی که بر کتاب خانم نمت نوشته شده است چنین به من تفهیم می کند که توابین باید روایتشان را به حسب سلیقه و دستگاه ممیزی زندانیان مقاوم تغییر دهند تا اجازه و مقبولیت بیابند. این هفتمین و آخرین نکته است که به آن می پردازم. چنین نوع از برخورد صراحتا با آزادی بیان که مورد ادعای بسیاری از امضاء کنندگان نامه اعتراضی است مغایرت دارد. آنان می خواهند "توابین" را مجبور کنند که تفکراتشان را بنا به میل این دوستان تغییر دهند. آنان به این نکته ظریف توجه نمی کنند که خانم نمت حق دارند که یکسره زندانیان مقاوم را نادیده بگیرند. این حق ایشان است، چه به مزاق ما خوش بیاید، چه خوش نیاید.

نتیجه گیری
برای بدست آوردن تصویری نزدیک به واقعیت از آنچه در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه 60 اتفاق افتاده بود، تنها در دست داشتن روایت زندانیان "مقاوم" کافی نبوده و نیست و ایجاد فضای لازم برای سخن گفتن زندانیان غیر مقاوم که از سوی رژیم و زندانیان "مقاوم" "تواب" نامیده می شوند لازم و ضروری است. اگر انگیزه زندانیان مقاوم مبارزه بر علیه رژیم جمهوری اسلامی است، زندانیان غیر مقاوم به احتمال زیاد با انگیزه های به کلی متفاوت، به میدان خواهند آمد. باید انتظار داشت که کشمش میان زندانیان "مقاوم" و "توابین" در بیرون زندان نیز تداوم یابد. نامه اعتراضی به بنگاه انتشاراتی پنگوئن و انتقادات زندانیان "مقاوم" از خانم نمت همه نشان از این رویاروئی دارد. امیدوار هستم که با دفاع از آزادی بیان و به ویژه با پذیرش حق "توابین" در بیان خاطراتشان، آنچنان که خود می پسندند، اطلاعات ما از آنچه در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه 60 گذشته است را غنا بخشند. امیدوارم که اشتباهات احتمالی ما در زندان، به شکلی دیگرگون در خارج از زندان تکرار نشود. اشتباهاتی که میتواند سبب خساراتی جبران ناپذیر گردد.

***********************
توضیحات:
1-
http://www.shahrvandpublications.com/fa/Default.asp?Content=NW&CD=LC&NID=36
http://www.utoronto.ca/prisonmemoirs/Protest.pdf
2-
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2008/12/081229_wmj-rosenblat.shtml
3-
http://nobelprize.org/nobel_prizes/peace/laureates/1992/tum-bio.html
http://almaz.com/nobel/peace/1992a.html
4-
http://www.middlebury.edu/academics/ump/majors/es/hours/affiliated/dstoll.htm
5-
http://chronicle.com/colloquy/99/menchu/re.htm
http://chronicle.com/colloquy/99/menchu/background.htm
6-
http://query.nytimes.com/gst/fullpage.html?res=9A07E5D7163AF931A25751C0A96F958260
7-
http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=17604
8- ایرج مصداقی، نه زیستن نه مرگ (جلد سوم)
9- همانجا (جلد دوم)
10- عفت ماهباز، فراموشم مکن
11- نسرین پرواز، زیر بوته لاله عباسی
http://www.nasrinparvaz.com/Book/List.htm
12- یکی از اهداف کمیسیونهای حقیقت نیز این بوده که با ایجاد فضائی مناسب شهادت قربانیان (و جنایتکاران) را گرد آوری کنند و به حقیقت آنچه اتفاق افتاده است نزدیک شوند.
13- به عنوان یک نمونه به روایت دو تن از زندانیان سیاسی زن از بایکوتهای درون زندان اشاره می کنم. خانم زهره تنکابنی روایت خانم منیره برادران را از جریان بایکوتها صحیح نمی دانند.
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=17282
14- منظور دوستان از "چهره مقاومت" در زندان کدام چهره است؟ آیا رفتاری است که زندانیان در بازجوئی دنبال می کنند یا آن چیزی است که به ویژه پس از حکم گرفتن در بند انجام می داده اند؟ از این پرسش نمی خواهم در وجود مقاومت در زندان تردید کنم (که ممکن نیست)، بلکه توجه دوستان را می خواهم به این نکته جلب کنم که متاسفانه در برخی موارد مقاومت زندانیان به کمدی بیشتر شبیه بود و در بدترین حالات این مقاومت و سر موضع بودن شرایط غیر انسانی را در زندان و اطاقهای در بسته به وجود می آوردند. تجربه من نشان می دهد که تحمل زندان جمهوری اسلامی در سالهای 62-63 در اطاقهائی که زندانیان در ظاهر امر خود را مدافع گروههای سیاسی خود نمی دانستند قابل تحمل تر بود. در چند ماهی که در اطاق 22 بند 1 آموزشگاه اوین زندانی بودم، با زنده یاد جلال شمس قنات آبادی از راه کارگر سیگار می کشیدم. در همان اطاق که زندانیان مجاهد خود را هوادار سازمانشان اعلام نمی کردند، ظاهرا روابطی دوستانه بر قرار بود. اما انتقال من به اطاق 66 بند 3 آموزشگاه اوین، حقیقتا انتقال به جهنم بود. متاسفانه آن مرزبندی ها و بایکوتها را نمی توانم جز با کوته نظری و ناآگاهی زندانیان سیاسی با صفت دیگری توصیف کنم.
15- در جلسه معرفی کتاب خاطرات خانم ماهباز در تورنتو سخنرانان ایشان را ستایش کردند که شکسته شدن خودشان را نیز نشان داده اند. کتاب ایشان را با دقت خواندم تا ببینم چه اثری از آنچه من در زندان از شکست و تسلیم تجربه کرده بودم در این کتاب یافت می شود؟ آیا خانم ماهباز به تجربه آن هم اطاقی من (اطاق 22 بند 1 آموزشگاه از اواخر اسفند 62 تا شهریور 63) که برایمان گزارش رد می کرد اندکی نزدیک شده است؟ من اثری از این تجربه در کتاب خانم ماهباز و دیگر خاطرات زندان نیافته ام.16- به یاد دارم که وقتی به بند 3 اوین منتقل شدم، یکی از زندانیان توده ای که گویا اطلاعات قابل توجهی را در جریان بازجوئی در اختیار بازجویان قرار داده بود، کیک جشن تولد حزب را درست می کرد. سالها بعد که به تجربه زندانم بازگشتم، رفتار این زندانی غیر مسئولانه به نظرم میرسید. آیا او برای اثبات خود نیاز داشت که به چنین اقدامی متوسل گردد؟