۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد

چند ماهی از دادن ساکهای قربانیان گذشته بود. زندانیان سیاسی زن وابسته به گروههای چپ با خوش اقبالی جان سالم از قتل عام به دربرده بودند. خبر دار شدم که همسر یکی از قربانیان سال 67 برای مرخصی چند روزه از زندان بیرون آمده است. نمی دانستم که زندانیان سیاسی زن چگونه در مورد قتل عام فکر می کنند و چه می خواهند بکنند. به دیدن این دوست شتافتم. دلم می خواست به عنوان یکی از اعضای خانواده قربانیان قتل عام 67 نظرم را درباره در زندان ماندن آنها با او در میان بگذارم. می خواستم او را تشویق کنم که هر چه زودتر از زندان بیرون بیاید.
اولین بار بود که او را ملاقات می کردم. به نظرم بسیار تکیده می رسید. در همان لحظات اول گفت که زهرا، خواهرم، را می شناسد. از زندان و قتل عام صحبت کردیم. صحبتهایمان به روش برخورد صحیح به مسئله قتل عام از طرف زندانیان جان به دربرده رسید. به نظرم می رسید که وجدانش نمی تواند بپذیرد که پس از قتل عام زندانیان سیاسی از زندان آزاد شود. به او گفتم که اگر بنا بود که قهرمانی گره ای از کار ما بگشاید، با این خیل قهرمانان باید وضعیتی مساعدتر از این می داشتیم.
هر چند هنوز هم عقل و احساسم با هم یگانه نیستند. هنوز مداوما این گفتگو را مرور می کنم:
بدبخت ملتی که قهرمان ندارد
بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر