۱۴۰۲ اسفند ۲۷, یکشنبه

از علاقه رفیقانه در خانه‌های تیمی تا رابطه عاشقانه و ازدواج

در اوایل بهار 1400 کتاب بسیار مهم محسن صیرفی‌زاده با عنوان «قتل عبداله پنجه شاهی و بیماری کودکی چپ‌روی» منتشر شد. در این کتاب حوادث منتهی به قتل عبدالله پنجه‌شاهی در اوایل بهار 1356 به اتهام رابطه عاشقانه با ادنا ثابت، یکی از هم‌رزمانش، و واکنش‌های پس از آن مورد بررسی قرار گرفته است. انتشار این کتاب می‌توانست موضوع عشق و رابطه عاشقانه، بحران رابطه زن و مرد و موقعیت زنان در احزاب چپ و به‌ویژه سازمان چریکهای فدائی خلق ایران، مهم‌ترین جریان چپ‌گرا در دهه‌های 1340 و 1350 در ایران، را برجسته کند. اما این کتاب، همانگونه که پیش‌بینی می‌شد، با بی‌اعتنایی چپ‌گرایان روبرو و به فراموشی سپرده شد.

 قتل عبدالله پنجه‌شاهی و تنبیه ادنا ثابت (روشن نیست که چرا عبدالله اعدام و ادنا زنده مانده است) تنها یک نمونه از این بحران است. رابطه عاشقانه میان غزال آیتی و محمد یثربی و تا آنجا که برخی شواهد گواه است میان برخی دیگر از اعضای این سازمان مواردی شناخته شده هستند.  

هدف این یادداشت مختصر تنها طرح یک نمونه بسیار جالب از زندگی مشترک در خانه‌های تیمی است که علاقه رفیقانه می‌توانست در صورت تداوم به رابطه عاشقانه تبدیل شده و در شرایط مساعد پس از انقلاب منجر به ازدواج‌های درون گروهی کادرهای این سازمان شود.  

                                    *************

در ماه‌های پیش از بهمن 1357 اکثریت کادر مخفی (که حدود 30 نفر بودند) و نیمه علنی و علنی سازمان چریکهای فدائی در تهران جمع شده بودند. اعضای ثابت یکی از خانه‌های تیمی این سازمان در جنوب تهران شش نفر بودند: مستوره احمدزاده هروی (اعظم)، محمدرضا بهکیش (کاظم) ، ملیحه سطوت (مریم)، شاهین‌دخت شایان (زهرا)، احمد غلامیان لنگرودی (هادی) و مهدی فتاپور (خسرو).

احمد غلامیان لنگرودی قدیمی‌ترین عضو مخفی این جمع بود. او از سال 1353 مخفی شده بود و در حفظ و بازسازی این سازمان پس از کشته شدن تمام رهبری و اکثریت اعضای این سازمان از زمستان 1354 تا تیر 1355 نقشی مهم بر عهده داشت. وی تا بهمن 1357 و چند هفته یا چند ماهی پس از آن عضو رهبری این سازمان بود. غلامیان در هنگام ضربات 1355 در شاخه مشهد سازماندهی شده بود و تا تابستان 1357 علاوه بر عضویت در رهبری سه نفره این سازمان در شاخه مشهد نیز فعالیت می‌کرد.

ملیحه سطوت جوان تنها چند روز پیش از ضربه 8 تیر 1355 که به کشته شدن تمام رهبری این سازمان، از جمله حمید اشرف، رهبری کاریزماتیک آن، منجر شد، مخفی شده بود و پس از مدت کوتاهی از این ضربات به اصفهان و پس از آن دوباره به تهران منتقل شده بود.

محمدرضا بهکیش در هنگام مخفی شدن در اوایل آبان 1355 تنها 21 سال داشت. او از زمان مخفی شدن تا اواسط تابستان 1357 در شاخه مشهد فعالیت می‌کرد و سپس به تهران منتقل شده بود.

شاهین‌دخت شایان، فارغ‌التحصیل تغذیه، نیز در پائیز 1355 مخفی شده بود و در شاخه مشهد فعالیت می‌کرد و سپس در تابستان 1357 به تهران منتقل شده بود.

مستوره احمدزاده هروی و مهدی فتاپور از همراهان قدیمی بنیانگذاران این سازمان بودند که پس از آزادی از زندان در 1356 تحت عنوان عضوگیری ویژه به این سازمان پیوسته و احتمالا از ابتدا در تهران سکونت داشتند. مستوره احمدزاده در 1349 تحصیلات پزشکی خود را تمام کرده و مهدی فتاپور از اواسط دهه 1340 دانشجوی مهندسی دانشگاه تهران بود.

تا آنجا که اطلاعات منتشر شده، گفتگوهای شخصی من با افراد و یادمانده‌هایم گواهی می‌دهد از این شش نفر تنها محمدرضا بهکیش و شاهین‌دخت شایان قبل از مخفی شدن با همدیگر آشنایی نزدیک داشتند. آنان عضو محفلی بودند که توسط محمود بهکیش سازمان داده شده بود و تقریبا همه اعضای این محفل به سازمان چریکهای فدائی پیوستند. من از برخی شواهد در تابستان 57 اینگونه حس می‌کردم که رابطه‌ای عاطفی میان برادرم محمدرضا و شاهین‌دخت وجود دارد. مدت فعالیت آنان در یک خانه تیمی نیز از بقیه بسیار بیشتر بود، آنان در شاخه مشهد نیز (حداقل برای مدتی طولانی) در یک خانه تیمی سازماندهی شده بودند.

از همین رو چهار نفر دیگر عملا در این خانه تیمی تهران از نزدیک با هم آشنا شده و تنها برای چند ماهی با هم زندگی کرده بودند. روایت‌هایی که از این خانه تیمی شنیده‌ام جالب توجه است. گویا خانه‌ای بوده است با حیاطی بزرگ که امکان برخی تفریحات را برای اعضا فراهم می‌کرد. مثلا گاه شاهین‌دخت و محمدرضا در مقابل ملیحه و مهدی فوتبال بازی می‌کردند و مستوره و احمد نظاره‌گر این بازی بودند و هیچ اعتراضی هم به این مسئله نداشتند. شنیده‌هایم گواه این نکته بود که ظاهرا رابطه‌ای بسیار دوستانه میان اعضای این خانه تیمی برقرار بوده است. این نوع رابطه دوستانه را من در روایت‌های دیگر نیز شنیده یا خوانده‌ام و پس از انقلاب نیز شاهد بودم که گویا هنوز هم امکان گفتگو میان محمدرضا بهکیش و مهدی فتاپور وجود داشت و چندین بار که برای دیدار خواهر و برادرم به ستاد این سازمان در تهران رفته بودم شاهد بودم که این دو برای مدت طولانی در مورد مسائل و اختلافات درون این سازمان با هم گفتگو می‌کردند.

در فاصله کوتاهی پس از پیروزی انقلاب اسلامی شاهین‌دخت شایان با محمدرضا بهکیش، ملیحه سطوت با مهدی فتاپور و مستوره احمدزاده هروی با احمد غلامیان لنگرودی ازدواج کردند. 

۱۴۰۲ خرداد ۲۹, دوشنبه

به مناسبت کارزار جامعه جهانی بهایی با عنوان «داستان_ما_یکیست»

 مقدمه

در ملاقاتی که با یکی از مسئولان جامعه جهانی بهائی در اوایل دهه نود داشتم با او از تجربه خود از فقدان رابطه میان خانواده‌های فوت‌شدگان بهائی که در گلستان جاوید تهران[1] و خانواده‌های اعدام‌شدگانی که در گورستان خاوران دفن شده‌اند صحبت کردم.[2] این فقدان رابطه یک تراژدی تمام عیار بود و موید اینکه حکومت در منزوی کردن ما موفق بوده است. علاوه بر آن به تجربه دریافته بودم که پیشداوری نسبت به گروه‌های انسانی دیگر، ما به بهائیان و بهائیان به چپ‌ها، در این فقدان رابطه بی‌تاثیر نبوده است.

از همین رو کارزار جامعه جهانی بهائی با نام «داستان_ما_یکیست» برای گرامیداشت چهلمین سالگشت اعدام ده زن بهائی در شیراز[3] اهمیت دارد. جامعه بهایی دست‌هایش را به سوی ما دراز کرده است تا به سکوت، حمایت و مشارکت شرم‌آور اکثریت بسیار بزرگی از ایرانیان در تبعیض نظام‌مند و گسترده روحانیت شیعه و حکومت‌های ایرانی بر علیه جامعه بهائی خاتمه دهیم.

این کمپین از جنبه‌های ‌دیگری نیز حائز اهمیت است، اول اینکه جامعه بهائی مسلما نشانه‌های مثبتی در میان ایرانیان در مخالفت با این تبعیض نظام‌مند و گسترده دولتی مشاهده کرده و فضا را برای دعوت به همراهی مساعد یافته است و دوم اینکه این کمپین می‌تواند نشانه آن باشد که جامعه بهائی به عنوان بخشی از جامعه مدنی ایران تصمیم گرفته است که فعالانه‌تر در تلاش مشترک بر علیه تبعیض نظام‌مند بر علیه دگراندیشان و دیگر اقلیت‌ها  مشارکت کند.

مروری اجمالی بر تبعیض بر علیه بهائیان در ایران

تبعیض نظام‌مند بر علیه بهائیان از همان سال‌های آغازین ظهور این آئین در ایران آغاز شد. اولین کشتار بزرگ بهائیان در دوران صدارت امیرکبیر انجام شد و در جریان آن کشتار تعداد زیادی از پیروان آئین بهائی جان باخته و یا مجبور به ترک محل زندگی خود شدند. سیاست ضدیت با بهائیان به اشکال مختلف و با افت و خیزهائی در دوران سلطنت پهلوی نیز ادامه یافت. روحانیت شیعه، از جمله آیت‌الله بروجردی و نزدیکان او دشمنی با بهائیان را تشویق می‌کردند و حکومت نیز برای راضی نگاهداشتن روحانیت بر این اقدامات چشم فرو می‌بست. (منتظری, خاطرات 1379) علاوه بر آن رهبران جمهوری اسلامی[4]، سابقه‌ای طولانی در بهائی‌ستیزی و تحریک مردم برعلیه پیروان این آئین داشته‌اند. روحانیت و برخی از انجمن‌های نزدیک به آن از جمله انجمن حجتیه، تلاش می‌کردند که مردم را بر علیه بهائیان بشورانند.

پس از انقلاب 1357 که بخشی از روحانیت شیعه به سرکردگی روح‌الله خمینی رهبران بلامنازع آن بودند، دگر‌اندیش ستیزی، از جمله بهائی‌ستیزی به سیاست رسمی دولت اسلامی بدل شد و در قانون اساسی جمهوری اسلامی، موجودیت دگراندیشان از جمله بهائیان که پر‌تعدادترین اقلیت دینی، بدون در نظر گرفتن خداناباوران، در ایران بوده و هستند، تماما انکار شده است. هیچ یک از اعضای خبرگان قانون اساسی، جز نمایندگان کلیمیان، زرتشتی‌ها و ارامنه، برعلیه این رویکرد سخنی بر زبان نیاورد. (وهمن 1397)

واقعیت این است که تبعیض بر علیه بهائیان به روحانیت و پیروان متعصب آنان محدود نبوده است. در دهه 40 تعداد قابل توجهی از جوانان علاقه‌مند به فعالیت‌های اجتماعی، به ویژه در شهرهای مذهبی مانند مشهد، اولین فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی خود را از محافل انجمن حجتیه آغاز کردند. علاوه بر آن همانطور که حکومت‌ها به دلیل قدرت روحانیت، مجبور به تمکین در برابر بهائی‌ستیزی بودند، برخی از روشنفکران سکولار و برخی احزاب چپ‌گرا (از جمله حزب توده) نیز برای راضی نگاهداشتن پیروان «خط مردمی و ضدامپریالیستی امام خمینی» به بهائی‌ستیزی تن می‌دادند. (فانی یزدی 1395, 207)

هوشنگ شهابی در مقاله خود با عنوان « بررسی تعصب: تاملی در بهائی‌ستیزی سکولار در ایران» به مسئله بهائی‌ستیزی از زاویه‌ای بسیار با اهمیت نگاه کرده است. او می‌نویسد:

برای اینکه یک ایرانی واقعی باشی، اینطور به نظر می‌رسد که فرد باید حداقل از نظر فرهنگی از فرهنگ شیعه دوازده امامی آمده باشد. به کلام افسانه نجم‌آبادی «تا همین سال‌های اخیر، و حتی همین حالا، به جز صدای اقلیتی، مدرنیته ایرانی آشکارا و صراحتا بهائیان را در زمره ایرانیان قرار نداده است.» از این منظر، میهن‌پرستی ایرانیان متفاوت از میهن‌پرستی لهستانی‌ها و لیتوانی‌ها در اینکه پروتستان‌ها و یهودیان را بخشی جدائی ناپذیر از ملت نمی‌دانند، نیست. (Brookshaw and Fazel 2010, 195)

از این رو از منظری تاریخی دگراندیش‌ستیزی از جمله بهائی‌ستیزی را می‌توان از مشخصه‌های فرهنگی شیعیان دانست. فرهنگ سکولار ایرانی نیز تحت تاثیر فرهنگ شیعی که به غایت انحصارطلب و خشن است قرار داشته است.  

آیا می‌توان امیدوار بود که انزوای بهائیان در ایران پایان یابد[5]

بهائیان به عنوان یک اقلیت دینی، نه تنها با اعدام، زندان، از کار بیکار شدن، محرومیت از تحصیل و هزاران تهدید و تبعیض دیگر روبرو بوده و هستند، بلکه با معضلی بنیادی‌تر مواجه‌اند. به‌تدریج و از جمله به دلیل تبلیغات روحانیون و مبلغان مذهبی اعتقادی در میان بخش بزرگی از شهروندان متدین شکل گرفته است که نه تنها فشارها بر این اقلیت را توجیه می‌کند بلکه حمایت و مشارکت در این اعمال شرم‌آور را وظیفه دینی و حتی ملی خود می‌دانند. دولت‌ها نیز یا در مقابل این اقدامات سکوت کرده (عمدتا در دوران پهلوی) و یا به شکلی نظام‌مند و گسترده (دوران قاجار و به‌ویژه جمهوری اسلامی) ‌این نگاه را تشویق و اقدامات بر علیه بهائیان را سازمان‌دهی کرده‌اند: بهائیان باید منزوی و از هستی مادی و اجتماعی ساقط شوند.

در چنین شرایطی اقلیت‌ها بیش از پیش در درون خود فرو می‌روند. همدل و همراز دردها و شادی‌های هم می‌شوند. وقتی که بخش مهمی از شهروندان از اعمال فشار بر اقلیت‌ها حمایت می‌کنند و دیگران در برابر این فشارها سکوت می‌کنند و آهسته می‌روند و می‌آیند که به آنان آسیبی وارد نشود، اقلیت‌ها تنها مکان امن را در میان هم‌کیشان و همراهان و هم ملیت‌های خود می‌یابند و از دیگر گروه‌های شهروندی فاصله می‌گیرند. آنان برای کار پیدا کردن، برای آنکه تحصیل کنند، برای آنکه عاشق شوند و ازدواج کنند، خلاصه در عزا و عروسی تنها با کسانی نشست و برخاست می‌کنند که هم‌درد آنان هستند.

در چنین شرایطی، گاه حتی گروه‌های مختلف قربانی از برقراری رابطه و حمایت از یکدیگر عاجز بوده یا از آن پرهیز می‌کنند. آن‌ها هر چند خود قربانی خشونت دولتی هستند، مصون از پیشداوری نسبت به دیگر گروه‌های قربانی نیستند. علاوه بر آن حکومت، این گمان را در میان قربانیان به وجود می‌آورد که همدردی و همراهی با یکدیگر می‌تواند سبب افزایش فشارها بر آنان شود. پس این گروه‌ها برای پرهیز از عواقب احتمالی، از همدلی و همراهی با دیگر گروه‌های قربانی پرهیز می‌کنند.

شاید یک مثال بتواند عمق این فاجعه دردناک را نشان دهد: پس از اجبار بهائیان تهران به دفن فوت‌شدگانشان در همان محوطه‌ای که گورستان خاوران قرار داشت، از اواخر 1360 بستگان اعدام‌شدگان و بستگان فوت‌شدگان بهائی، دو گروه از شهروندان که به شکلی مداوم و نظام‌مند هدف تضییقات دولتی هستند، در کنار هم به این گورستان‌ها رفت و آمد داشته‌اند.

اما تا آنجا که من اطلاع دارم هیچ رابطه‌ی جدی میان این دو گروه انسانی شکل نگرفت. اگر سال‌های دهه شصت را سال‌های وحشت بدانیم، سال‌های پس از آن و به ویژه سال‌های پس از خرداد 76 که فضای جامعه اندکی باز شده بود، طبیعتا می‌توانست شرایط بهتری را برای برقراری رابطه میان این گروه‌های انسانی به وجود آورد. دو گروه انسانی که به شدت منزوی شده بودند، تلاشی نکردند که با برقراری رابطه‌ای میان خود، این تنهایی را کاهش دهند.

تجربه نشان داده است که ایجاد فضای لازم و مناسب برای آنکه قربانیان، بدون آنکه هویت و رنج‌های خود را پنهان کنند، وارد کنش و واکنش با پیرامون خود شوند، حیاتی است. تجربه عدالت انتقالی در کشورهای مختلف، بنیادهای عملی و تئوریک بی‌نظیری را در این زمینه در اختیار ما قرار داده است. برای آنکه گروه‌های انسانی که به شکلی نظام‌مند و گسترده قربانی خشونت‌ها و تبعیض (دولتی) بوده‌اند بتوانند با جامعه به همزیستی برسند، وجود شرایط مساعد و حمایت جامعه حتی در شرایطی که هنوز حکومت دیکتاتوری مصدر امور است، ضروری است.

از سوی دیگر گروه‌های انسانی که برای زمانی طولانی با تبعیض نظام‌مند روبرو هستند، به روشی که زندگی در آن شرایط دشوار را برایشان ممکن کند، دست می‌یابند. این روش هر چند ادامه حیات را میسر می‌سازد، می‌تواند به عادتی تبدیل شود که در زمان تحولات بزرگ اجتماعی که تغییر روش زندگی را برای اقلیت‌های تحت ستم ممکن می‌سازد، به نیرویی در مقابل آن تبدیل شود.

اقلیت‌ها که از طرفی حمایت و مشارکت درون خود و از طرف دیگر سکوت بسیاری از شهروندان را در مورد خشونت‌ها و تبعیض‌ها دیده‌اند، به دیگران بی‌اعتماد شده‌اند. در چنین شرایطی نقش نهادهای مدنی، روشنفکران و اصحاب رسانه مهم است. برای آنکه این اقلیت‌ها بتوانند از لاک خود بیرون بیایند، لازم است پیام‌های روشنی از این فعالان دریافت کنند. لازم است بدانند در ایران کسانی برای دردها و رنج‌های آنان اهمیت قائل هستند. لازم است بدانند که روشنفکران، نهادهای مدنی و اصحاب رسانه از اینکه گروه‌های اقلیت قومی، جنسی، عقیدتی ... را نادیده گرفته‌اند شرمنده و مایل به جبران مافات هستند.

در اغلب موارد گروه‌های قربانی به تدریج اعتماد به‌نفس خود را باز می‌یابند و می‌توانند به دیگران اعتماد کنند. آنان به تدریج متقاعد می‌شوند که دیگران نسبت به بی‌رحمی‌ها و تبعیض‌ها حساسیت نشان می‌دهند و آمادگی آنرا پیدا می‌کنند تا روایت خود را با دیگران در میان بگذارند، اقدامی ‌که شاید بتوان آنرا اولین گام برای برقراری یک رابطه فعال با جامعه در نظر گرفت.

به همین دلیل کمپین «داستان-ما-یکیست» نه تنها برای بهائیان بلکه برای همه ایرانیان دارای اهمیتی تاریخی است. شاید این ادعای بزرگی نباشد اگر بگویم که آزادی ایرانیان بدون آزادی اقلیت‌های تحت ستم میسر نخواهد بود. سرنوشت همه ما به سرنوشت بهائیان، زنان، افراد با گرایش‌های جنسی متفاوت، دگراندیشان، اقلیت‌های قومی و زبانی و دیگر اقلیت‌های تحت ستم گره خورده است.

 

منابع ذکر شده

Bahá’í International Community. 2008. The Bahá’í Question; Cultural Cleansing in Iran. New York: Bahá’í International Community. Accessed March 15, 2022.

http://dl.bahai.org/bwns/assets/documentlibrary/TheBahaiQuestion.pdf.

Brookshaw, Dominic Parviz, and Seena B. Fazel, . 2010. The Baha’is of Iran: socio-historical studies.

بهکیش, جعفر. 1400. دوباره هرگز، سه مقاله درباره جنبش دادخواهی و نقش مادران و زنان. تورنتو: میخک سرخ.

. 1392. “سرکوب و تبعیض سیستماتیک و گسترده و انزوای بهائیان در ایران.” من از یادت نمی‌کاهم. من از یادت نمی‌کاهم, 30 مرداد. دستيابی در 28 خرداد 1402.

 http://jafar-behkish.blogspot.com/2013/08/blog-post_21.html.

ثابتی, کیان. 1392. “خاطراتی از یکی از جانباختگان بهایی دهه ۶۰.” خبرنامه گویا. مرداد. دستيابی در 15 اسفند 1400.

 https://news.gooya.com/politics/archives/2013/08/165279.php.

فانی یزدی, رضا. 1395. سوسیالیسم رویایی من- دفتر اول- در کوران مبارزه انقلابی. نشر بی بی.

فوق‌العاده نشریه کار. 8 تیر 1360. احداث گورستان مخصوص برای "ملحدین" و "کافران"!! گزارش خبری, ارگان فدائیان خلق- اقلیت, 4. دستيابی در 25 تیر 1400.

 https://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/fadaiian_aghalliiat-agh_fogholadeye_khabari_4_8_tir.pdf.

منتظری, حسینعلی. 1379. خاطرات. چاپ دوم. اتحادیه ناشران ایرانی در اروپا. دستيابی در 25 تیر 1400.

 https://www.iran-archive.com/start/1507.

. 1387. “فتوا در مورد بهائیان.” خانه اسناد بهائی ستیزی در ایران. 25 اردیبهشت. دستيابی در 25 خرداد 1402.

 https://iranbahaipersecution.bic.org/fa/archive/ftway-aytallh-mntzry-kh-bhayyan-bayd-az-hqwq-shhrwndy-brkhwrdar-bashnd.

وهمن, فریدون. 1397. “اقلیت‌های مذهبی در قانون اساسی جمهوری اسلامی؛ چهل سال سرکوب و توهین و تحقیر.” کیهان لندن, 15 بهمن.

  


[1] پس از تخریب گلستان جاوید تهران (گورستان بهائیان) در آذر 1360 از دی 1360 بهائیان را مجبور کردند تا فوت‌شدگان خود را در گورستانی که به آنان اختصاص داده شده بود و در یک چهاردیواری با گورستان خاوران قرار داشت دفن کنند. بهائیان گویا به رسم معمول خود آنرا گلستان جاوید نامیدند. در سال‌های دهه شصت و نیمه اول دهه هفتاد بهائیان نیز مانند خانواده‌های اعدام‌شدگان مجاز به گذاشتن سنگ قبر یا کاشتن گل و گیاه نبودند. در آن سال‌ها این دو گورستان شباهت‌های بسیاری با هم داشتند. (بهکیش, دوباره هرگز 1400, 50)

[2] از تیر 1360 تا اوایل 1368 بخشی از اعدام‌شدگان چپگرا، برخی از اعضای سازمان مجاهدین خلق که در درگیری مسلحانه کشته شده بودند و اعدام‌شدگان بهائی در تهران در گورستان خاوران دفن شدند. نشریه کار فدائیان خلق- اقلیت در 8 تیر ماه 1360 گزارشی در مورد بحث نخست وزیر، تعدادی از وزرا و شهردار تهران در مورد اختصاص یک قطعه زمین به گورستان ملحدین و کفار منتشر کرده است. (فوق‌العاده نشریه کار 8 تیر 1360)

[3] تا 1367 حدود 160 بهائی و تا 1397 بیش از 200 بهائی اعدام شده و یا توسط عوامل حکومتی و وابسته به حکومت به قتل رسیده و بیش از هزار نفر زندانی شده‌اند. (Bahá’í International Community 2008)

[4] حسینعلی منتظری در خاطراتش به فعالیت‌هایش در پیش از انقلاب اسلامی بر علیه بهائیان اشاره کرده است. (منتظری, خاطرات 1379, 55، 94-97) او که در تدوین قانون اساسی جمهوری اسلامی نقشی اصلی داشت مخالف رسمیت یافتن بهائیت به عنوان یکی از اقلیت دینی بوده و این نظر را تا انتهای عمر خود داشته است. (منتظری 1387) منتظری پس از برکناری مواضع معتدل‌تری نسبت به بهائیان داشته و آنان را شهروندان دارای حقوق دانسته است. (منتظری 1387)

[5] قبلا در مقاله‌ای دیگر با عنوان «سرکوب و تبعیض سیستماتیک و گسترده و انزوای بهائیان در ایران» به همین موضوع پرداخته‌ام. (بهکیش 1392)

۱۴۰۲ خرداد ۴, پنجشنبه

از «آئینه سکندر» و «چرا گروهک‌ها مضمحل می‌شوند» تا امروز ...

 اکبر دوستدارصنایع پس از فوت سهراب خان اسدیان، پدر سیامک اسدیان (که فدائیان خلق او را با نام مستعار اسکندر می‌شناختند)، و برادر بزرگتر توکل و نورالله اسدیان که به دست ماموران حکومتی کشته شده بودند، خاطره‌ای از همکاری کوتاه مدت خود با «اسکندر» با عنوان "خاطره‌ای از رفیق سیامک اسدیان به یاد عزیز او![1]" منتشر کرد. جمله‌ای که ربطی هم به آن خاطره نداشت مرا عمیقا سرخورده کرد. در پیامی نوشتم (این پیام در زیر همان نوشته آمده است):

 «آقای دوستدار، این جمله از خاطره شما «سیامک با آن وجود زلال و شور بی‌مانندش در شرایط بعد از انقلاب امکان انطباق لازم با سیاست‌های درهم‌پیچیده آن دوره را نیافت.» مرا به یاد مقاله شرم‌آور «آئینه سکندر[2]» در مورد کشته شدن «اسکندر» که در کار فدائیان خلق اکثریت شماره 132 مورخ 29 مهر 1360 منتشر شد انداخت. حق آن بود که اگر می‌خواستید بر عدم درک شرایط اشاره‌ای بکنید از «ما» یاد می‌کردید نه با زبانی تحقیرآمیز «اسکندر» را خطاب قرار دهید. «زلالی و شور بی‌مانند» ما سبب نشد که ساده‌ترین موضوع انسانی که همان مخالفت با جنایت بود را درک کنیم و چند سالی با جنایتکاران هم‌صدا شدیم.

هرکه ناموخت از گذشت روزگار؛            نیز ناموزد ز هیچ آموزگار»

توضیح به گمان من صمیمانه اکبر دوستدارصنایع، من را متقاعد کرد که آن جمله تحقیرآمیز کذایی لغزش قلمی بود و قصد تحقیر سیامک مورد نظر نبوده است. اما ایشان در ادامه نوشتند که «نه سازمان اکثریت و نه شاید حتی یکی از اعضا و هواداران آن، که صدهزار نفرشان در میدان آزادی جمع آمدند، به یقین با جنایات حکومت همراهی و یا نسبت بدان بی‌تفاوتی نداشتند.» من این روایت را به فراموشی نسبت دادم از همین رو برای یادآوری ایشان را به مقاله شرم‌آور دیگری یا عنوان «چرا گروهک‌ها مضمحل می‌شوند[3]» که در کار شماره 149 در 28 بهمن 1360 منتشر شده بود ارجاع دادم تا روشن باشد که از چه سخن می‌گویم و چرا به گمان من «ما»[4] باید مسئولانه با خطاهای خود روبرو شده و از برخی مطالبی که در نشریات رسمی‌امان منتشر می‌شد عمیقا شرمگین باشیم.[5]

اما نوشته گودرز اقتداری « مسئول شورای سردبیری نشریه کار» فدائیان خلق- اکثریت با عنوان «چهل سال پس از آیینه سِکَندَر … و اینَک احوالِ مُلکِ دارا![6]» با علامت‌گذاری کامل که نشانه دقت نظر ایشان است، آن فراموشکاری را به یک انکار رسمی تبدیل کرد. من در زیر نوشته ایشان متذکر شدم که:

«آقای اقتداری! آن مقاله شرم‌آور تنها یکی از نمونه‌های ابتذالی بود که ما گرفتار آن شده بودیم. چهار ماه پس از آن به مقاله «چرا گروهک‌ها مضمحل می‌شوند» در کار ۱۴۹ در 28 بهمن ۱۳۶۰ نگاهی بیاندازید. به گمان من روشن است که مقاله «آئینه سکندر» یک اتفاق نبود، بلکه دقیقا هم راستا با نگاه ما به صحنه سیاست در آن روز بود. نگاهی که جنایت‌های هولناک جمهوری اسلامی را توجیه می‌کرد. من تفاوتی جدی میان مقاله «چرا گروهک‌ها مضمحل می‌شوند» و نوشته‌های روزنامه‌نگار بدنامی به نام حسین شریعتمداری کیهان نمی‌بینم. شما چطور؟»

گودرز اقتداری به این یادداشت من پاسخی نداد. از همین رو تنها چند جمله از مقاله «چرا گروهک‌ها مضمحل می‌شوند»، چند جمله از مقاله‌ای از حسین شریعتمداری، مدیر مسئول کیهان، در مورد اعترافات اجباری و تحت شکنجه و تواب شدن و کارکرد عملی مطالبی نظیر مقاله کار اکثریت را جهت اطلاع می‌آورم و قضاوت را به خوانندگان واگذار می‌کنم. نویسندگان نشریه کار می‌نویسند:

«در یک کلام این گروهک‌ها آگاهانه و ناآگاهانه سرنوشت خود را با سرنوشت ضدانقلاب با سرنوشت تفاله‌های آمریکایی در میهن انقلابی ما پیوند داده‌اند. آری این انقلاب است که در جریان بالندگی، ناخالصی‌ها را بدور می‌ریزد و خائنین را در زیر گام‌های سنگین و استوار خود له می‌کند!» ... «شاید هنوز هم افرادی اینجا و آنجا پیدا شوند که وضعیت فلاکت‌بار گروهک‌های چپ‌رو و چپ‌نما را نه ناشی از ماهیت اندیشه و عمل انحرافی آنها، بلکه در این یا آن محاسبه غلط تاکتیکی و عدم تشخیص موقعیت بدانند. و با چنین توجیهاتی خواسته باشند همچنان راه شکست خورده آنها را ادامه دهند. ولی این ضربات به هیچ‌وجه تصادفی نیست. این سرنوشت دردناک تمام کسانی است که آگاهانه و یا ناآگاهانه بنام مردم علیه مردم توطئه می‌کنند.» ... «لاکن طولی نکشید که شمار افراد گروهک‌ها که راه گذشته خود را نفی می‌کردند و راه انقلاب را تائید می‌کردند چنان بالا گرفت که دیگر هیچ جای انکار و توجیه باقی نماند. و سرانجام امروز تقریبا تمام افراد مجاهد که دستگیر می‌شوند دیگر حاضر نیستند از راهی که رفته‌اند دفاع کنند. و یا اسرار گروه خود را برملا نکنند.» ... «چنین پدیده‌ای کاملا قابل تعمق است. ضدانقلاب، مذبوحانه می‌کوشد اینطور وانمود کند که فشار در زندان‌ها چنان بالا است که تقریبا هیچ‌کس را یارای مقاومت نیست. این حرف یک یاوه ابلهانه است. مگر نه اینکه تشدید فشار ساواک در زمان شاه خود ناشی از اعتلای روحی زندانیان جنبش انقلابی بود که خود به نوبه خود موجب اعتلای روحی بیشتری در میان زندانیان می‌گردید؟ چگونه است که امروز همین پدیده (اگر وجود داشته باشد) این چنین توانسته است موج عظیمی از ارتداد و سرخوردگی و یاس و از همه مهمتر و برجسته‌تر بازگشت آگاهانه و مصممانه به اردوی انقلاب پدید آورد و راهیان کج‌راه دیروز را به مبارزه علیه جریانی بکشاند که تا دیروز خود را وابسته به آن می‌دانستند. توسل به بهانه "فشار" فقط برای فرار از پاسخگویی جدی و علمی به مساله است. راست این است که اگر اعضای گروهک‌ها با همان ایمانی که فدائیان خلق و یا مجاهدین خلق و دیگر انقلابیون در سال‌های قبل از انقلاب به حقانیت راه خود داشتند، به میدان آمده بودند هیچ فشاری و مطلقا هیچ فشاری قادر نبود صف آنان را در هم بشکند و یکایک آنان را براه مقابله آشکار با همراهان دیروز خود سوق دهد. به جرات می‌توان گفت که محمدرضا سعادتی‌ها و مهدی بخارایی‌ها امکان نداشت زیر فشاری صدها بار مرگ‌بارتر از آنچه ساواک به روز آنها آورد همان حرف‌ها را بزنند که این بار پس از صدور حکم اعدام در واقع در وصیت‌نامه خود گفتند.»

حسین شریعتمداری مدیر مسئول موسسه کیهان در یادداشتی در 12 مرداد 1388 در مورد محاکمه برخی از رهبران اصلاح‌طلبان دولتی و فعالان جنبش سبز و در پاسخ به انتقادات داخلی و بین‌المللی به اعترافات اجباری و تحت شکنجه و استفاده از این اعترافات به عنوان اسناد دادستانی برای محاکمه و محکوم کردن متهمان نوشت[7]:

«ادعا می‌کنند متهمان تحت فشار مجبور به اعتراف شده‌اند که شواهد موجود از جمله، بازرسی‌های مکرر و مستمر، تاکید خانواده‌ها و تصریح متهمان، این ادعا را نفی می‌کند ولی صرفنظر از بی‌اساس بودن این ادعا، باید- به قول مرحوم طبری- از این آقایان پرسید که مگر فشار و آزار زندانی- بر فرض صحت- می‌تواند سند بسازد و استدلال ایجاد کند؟! به عنوان مثال اگر کسی بگوید که ملکول‌های آب از هیدروژن و اکسیژن تشکیل شده است و دستورالعمل آزمایش برای اثبات آن را اعلام کند دیگر چه فرقی می‌کند که تحت فشار بوده با نبوده؟! ... البته سران فتنه که خیانت آنها به وطن، فریب مردم و ارتباط‌شان با بیگانگان فاش شده است مجبورند!! اعتراف‌کنندگان را مورد حمله قرار دهند ولی از نگاه مردم مسلمان و ایران دوست، شجاعت و جسارت آنها قابل تقدیر است، چرا که به میل و رغبت خود از راهی که رفته بودند بازگشتند و با اعتراف مستند و مستحکم خویش سعی در پیشگیری از فریب دیگران داشته‌اند.»

در انتها برای آنکه نشان دهم که این نوشته‌ها در نشریات حزب توده و فدائیان خلق-اکثریت تاثیری عملی بر رفتار و کردار اعضا، هواداران و دوستداران این احزاب داشته است خوانندگان را به مطلبی با عنوان «نگاهی به کتاب "ریشه در خاک" خاطرات زهره تنکابنی»[8] ارجاع می‌دهم. من در بخشی از این مقاله با عنوان «کباب قناری بر آتش سوسن و یاس» به رویکرد زندانیان سیاسی توده‌ای و اکثریتی به مسئله شکنجه و تواب در زندان‌های جمهوری اسلامی از خرداد 60 تا انتهای 61 پرداخته‌ام. زهره تنکابنی در 16 فروردین 1361 از کمیته مشترک (بند 3000 اوین) به زندان اوین منتقل می‌شود. او را به یک اطاق دربسته که اعضای گروه‌های چپ در آن محبوس بودند می‌فرستند.

در این اطاق توده‌ای‌ها شکنجه خود را از چشم دیگران پنهان می‌کردند، تا بر علیه دولت ضدامپریالیست مورد سوء استفاده قرار نگیرد (113). آنان به همراه توابان فعالانه در جهت دفاع از جمهوری اسلامی تلاش می‌کردند (115). اما زهره تنکابنی شکنجه خود را با جزئیات برای همه تعریف می‌کند (113)، با توابان[9] مرزبندی دارد (115) و از برخی رفتار زندانبانان انتقاد می‌کند (115). "از همین رو بچه‌ها [اکثریتی‌ها و توده‌ای‌ها] فکر می‌کردند که او اقلیتی است" (114) و او را بایکوت می‌کنند. او می‌نویسد:

«یکی از تلخ‌ترین خاطرات من از زندان نه برخورد زندانبان، بلکه بایکوتی بود که از سوی بچه‌های چپ [زندانیان چپ مخالف حکومت] و خودمان [زندانیان توده‌ای و اکثریتی] بر من می‌رفت. من حدود چهار ماه به تنهایی در راهرو قدم می‌زدم و در تمام این مدت بغض داشتم. نمی‌توانستم کنار بچه‌های چپ بنشینم و بگویم که آن گروه یعنی اکثریتی‌ها و توده‌ای‌ها هم مرا بایکوت کرده‌اند.» (116)

توضیح ضروری: این یادداشت ابتدا در 3 خرداد 1402 در سایت کار-آنلاین متعلق به فدائیان خلق-اکثریت منتشر شده است.

http://kar-online.com?p=75571



[1] این یادداشت در 14 فروردین 1402 در «کار آنلاین» مربوط به فدائیان خلق- اکثریت منتشر شده است.

https://kar-online.com/%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87-%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%85%da%a9-%d8%a7%d8%b3%d8%af%db%8c%d8%a7%d9%86/

[2] این مقاله در صفحه 5 کار فدائیان حلق- اکثریت شماره 132 در 29 مهر 1360 منتشر شده است. تا 4 اسفند 1360 این نشریه به شکل علنی منتشر می‌شد.

https://www.iran-archive.com/sites/default/files/2021-08/fadaiian-aksariiat-kar-61-150-132.pdf

 

[3] این مقاله در 28 بهمن 1360 در کار شماره 149 و پس از بازداشت رهبران سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر و کشته شدن موسی خیابانی در 19 بهمن 1360 نوشته شده است.

https://www.iran-archive.com/sites/default/files/2021-08/fadaiian-aksariiat-kar-61-150-149.pdf

[4] من از اواسط 1361 خود را هوادار فدائیان خلق- اکثریت می‌دانستم ولی تنها در پائیز 1361 متقاعد شدم که لازم است با این حزب سیاسی همکاری کنم و تقاضای عضویت خود را در اواخر پائیز یا اوایل زمستان 1361 تسلیم این سازمان کردم.

[5] هر چند قبلا در مقاله «در ستایش انسان‌هایی که دوستشان داشتم و نکوهش منتقدان» نوشته‌ام که تا آنجا که من اطلاع دارم فدائیان خلق- اکثریت به شکلی سازمان‌یافته، جز در برخورد با پیروان بیانیه 16 آذر، نه تنها اطلاعات مربوط به مخالفان خود را افشا نکردند، بلکه گاه، احتمالا زمانی که روابط خانوادگی یا دوستی دیرینه‌ای وجود داشته، به آنان کمک نیز کرده‌اند.

http://jafar-behkish.blogspot.com/2009/03/blog-post_28.html

[8] این مقاله در 13 آذر 1400 در سایت اخبار روز منتشر شده است:

https://www.akhbar-rooz.com/134147/1400/09/13/

از این پس ارجاع به کتاب زهره تنکابنی (تنکابنی، زهره. 1392. ریشه در خاک. آلمان: انتشارات فروغ.) با شماره صفحات در داخل متن می‌آید.

[9] همکاری توده‌ای ها و اکثریتی‌ها با توابان دلیل انسانی نداشت، بلکه آنان نیز مانند نویسنده مقاله کار 149 اعتقاد داشتند یا چنین وانمود می‌کردند که توابان حقیقتا و داوطلبانه به بطلان راه "گروهک‌ها" و صحت «خط مردمی و ضدامپریالیستی امام خمینی» پی برده بودند.

زهره تنکابنی که در زندان با توابان مرزبندی داشت سال‌ها بعد با نگاهی انسانی به مسئله توابان نگریسته و متقاعد می‌شود که آنان نیز قربانیان این حکومت بودند (115)، 

۱۴۰۲ فروردین ۶, یکشنبه

آیا جنبش دادخواهی نیاز به منجی دارد؟

 مقدمه

این یادداشت ضمیمه مقاله‌ای در مورد «ناپدیدشدگی قهری» بود که در زمستان 1397 نوشته شده است.[1] در آن زمان به دلیل دفاع از گزارش عفو بین‌الملل با عنوان «اسرار به خون آغشته؛ کشتار 67 جنایت ادامه‌دار علیه بشریت»[2] مستقیم و غیر‌مستقیم مورد حملات، گاه بسیار بی‌رحمانه و غیرانسانی، قرار داشتم. که گویا کسانی مانند من که اعدام‌های تابستان 67 را فراقضایی و قربانیان آن تابستان را ناپدیدشده قهری می‌دانند و این نظر خود را بیان کرده‌اند، قصد دارند که خانواده‌های اعدام‌شدگان را به خطر اندازند.[3]

از آذر 1363، پس از حدود 15 ماه بازداشت غیرقانونی، از زندان آزاد شده و به دلیل وضعیت خواهر و برادرانم، تا 1381 که به کانادا مهاجرت کردم، غالبا در جریان فعالیت‌های علنی بخشی از فعال‌ترین بستگان زندانیان سیاسی چپ‌گرا در زندان‌های گوهردشت و اوین و اعدام‌شدگانی که در گورستان خاوران دفن شده بودند قرار داشتم.[4] در آن زمان بخشی از مخالفان رادیکال جمهوری اسلامی در خارج از کشور نه تنها در غالب موارد رهنمودهای غیرعملی و خطرناک برای ما صادر، بلکه تا آنجا پیش می‌رفتند که فعالیت علنی یا نیمه‌علنی برای دادخواهی در ایران را مشکوک اعلام می‌کردند. 

خوشبختانه زمان گذشته است و امروز دیگر کمتر کسی فعالان داخل کشور را به دلیل مشارکت در فعالیت‌های علنی و نیمه علنی به اطلاعاتی بودن متهم می‌کند، اما متاسفانه به دلیل عدم بازبینی علل آن نگاه‌های به‌غایت نادرست، خطاهای مشابه در زمینه‌های مختلف تکرار شده است. از جمله همین نکته که کسانی یافت شده‌اند که گمان می‌کنند بستگان اعدام‌شدگان برای خلاصی از چنگال "کسانی که از خون اعدام‌شدگان ارتزاق می‌کنند" به منجی نیاز دارند.

این یادداشت انعکاس تاسف من از تکرار اینگونه اشتباهات مهلک است.

آیا به خاوران رفته‌اید؟

این سئوالی است که از آذر 1363 که پس از آزادی از زندان برای اولین بار به خاوران رفتم در فکر من چرخیده است. همیشه دلم خواسته است از کسانی که مدعی تلاش برای حقوق بشر، دادخواهی و مبارزه با تبعیض بوده و هستند و در ایران ساکن بوده و یا به آنجا رفت و آمد داشته‌اند بپرسم که آیا به گورستان خاوران رفته‌اید؟ این بدان معنی بوده که آیا در برابر سیاست حکومت که تلاش کرده است گورستان خاوران را به یک ویرانه فراموش شده تبدیل نماید، قد علم کرده یا تسلیم آن شده بودند؟

اثر بخشی گام‌های کوچک

از سال‌های بسیار دور از ادعای اینکه در شرایط عادی می‌توان گام‌های بزرگ در راه دادخواهی برداشت هراسناک بوده‌ و به کسانی که چنین مدعائی داشته‌اند با دیده تردید نگریسته‌ام.[5] به گمانم بخش مهمی از دستاوردهای جنبش دادخواهی در ایران نتیجه گام‌های کوچکی بوده که برداشته شده است. برخی از اقدامات، در تداوم خود به دستاورد بزرگی ختم شده است. مثلا حضور خانواده‌ها در گورستان خاوران که از همان تابستان 1360 آغاز شد، در سال‌های سیاه دهه شصت ادامه یافت و تا کنون نیز با افت و خیزهای بسیاری تداوم یافته است، سبب شده که گورستان خاوران به عنوان یکی از مهم‌ترین نمادهای جنایت دولتی و نقض گسترده و سازمان‌یافته حقوق بشر در ایران شناخته شود.[6] علاوه بر آن، برگزاری مراسم عمومی برای بزرگداشت قربانیان کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان 67، در گورستان خاوران که گاه با حضور گسترده و گاه با تعدادی اندکی برگزار شده است، نیز دستاورد بزرگی برای جنبش دادخواهی رقم زده است. برگزاری مداوم و سالیانه مراسم گرامیداشت یاد قربانیان در منازل مسکونی نیز گام‌های کوچکی بود که با پیوستن به هم دستاوردی بزرگ را سبب شد. همچنین تلاش‌های برخی از خانواده‌ها برای مراجعه به نهادهای حکومت برای احقاق حقوق خود و نهادهای بین‌المللی برای جلب توجه آنان و تحت فشار قرار دادن آنها برای اقدام مناسب، نیز در کلیت خود به تقویت جنبش دادخواهی یاری رسانده است.

علاوه بر آن تلاش‌های مستمر ایرانیان خارج از کشور برای برگزاری مراسم بزرگداشت قربانیان کشتار تابستان 67 و دهه شصت، انتشار خاطرات زندان و خاطرات بستگان کشته‌شدگان، انتشار مقالات و نیز برنامه‌های رادیوئی و تلویزیونی متعدد، انتشار کتاب‌هائی درباره دادخواهی، برگزاری ایران تریبونال، تلاش برای به رسمیت شناخته شدن کشتار تابستان 67 به عنوان جنایت بر علیه بشریت در پارلمان کانادا، انتشار گزارش‌های نهادهای حقوق بشر در مورد دهه شصت و کشتار تابستان 67 و شرایط بستگان کشته‌شدگان[7] نیز به شکسته‌شدن طرح سکوت جمهوری اسلامی کمک شایانی کرده است.

بدون هیچ تردیدی همه با این یا آن اقدام موافق نبوده‌اند. مثلا برخی برگزاری مراسم دهم شهریور 1368 و سپس تداوم هر ساله آن را توطئه محمد‌علی عموئی و پیروز دوانی می‌دانند. یا برخی از خانواده‌ها با برگزاری مراسم کشتار تابستان 67 بدان گونه که در این گورستان انجام می‌شد موافق نبوده و نیستند. برخی موافق نبودند و نیستند که در حالی که عکس‌های عزیزان‌مان را در دست داریم، در دور خاوران حرکت کنیم. برخی شکایت به نهادهای جمهوری اسلامی را مشروعیت دادن به این حکومت تلقی می‌کنند. برخی دیگر اقدام علنی در داخل کشور را خطری غیر قابل قبول برای خانواده‌ها در نظر می‌گیرند. برخی کسب درآمد از مشارکت در جنبش دادخواهی و حقوق بشر را ناپسند می‌دانند و معتقد هستند که این جنبش لازم است بر دوش فعالان داوطلب بنا شود. برخی اعتقاد دارند که باید بر اعتقادات کشته‌شدگان، که دلیل اصلی بازداشت و قتل آنها بوده است، تاکید کرد و برخی دیگر بر این باور هستند که هر چند باید از اعتقادات قربانی به صراحت سخن گفت، اما تاکید بر آنها وظیفه گروه‌های سیاسی است که به آن تعلق دارند. برخی اعتقاد دارند که باید بخشید اما فراموش نکرد و دیگرانی صحبت از بخشش در این زمانه را، که جنایت بیداد می‌کند، تسهیل جنایت می‌دانند و برخی دیگر بر «نه می‌بخشیم و نه فراموش می‌کنیم» تاکید می‌کنند.[8] خلاصه آنکه اختلافات بسیاری در جنبش حقوق بشر و دادخواهی وجود دارد. تقریبا هیچ حرکتی نبوده است که ردپای این اختلاف نظرها را در آن نتوانیم پیدا کنیم. 

به گمان نگارنده فشار سرکوب در داخل کشور از جمله عواملی است که از شدت این اختلافات می‌کاهد. از همین رو این اختلافات در خارج از کشور ابعادی بسیار عمیق‌تر و گسترده‌تر داشته و دارد. برگزاری مراسم مشترک از طرف گروه‌های سیاسی و حتی در سال‌های اخیر دستجات مختلف مدافع حقوق بشر ناممکن بوده و هست. هر حرکتی از جانب دیگران با انتقاد روبرو می‌شود. من نیز گاه آگاهانه و گاه نا آگاهانه در چنین رقابت ناسالمی گرفتار آمدم.

به گمان من نوعی از قیمومیت[9] به جای آنکه بپذیریم افراد حق دارند روش‌ها و سیاست‌های مختلفی را برای دادخواهی پی‌گیرند، در بین برخی از فعالان حقوق بشر و دادخواهی شکل گرفته است. آنان که از تاریخ جنبش دادخواهی بی‌اطلاع یا کم‌اطلاع هستند، گمان می‌کنند که به تنهائی می‌توانند در یک حرکت، انقلابی در جنبش دادخواهی پدید آورند و یا گمان می‌کنند که بستگان کشته‌شدگان چنان ساده‌لوح و بی‌اطلاع هستند که نیاز دارند دیگرانی برای نجات آنان از دست فریبکاران آستین بالا بزنند. من به‌رغم احترام برای این فعالان نگاه آنان را کم اهمیت جلوه‌دادن فعالیت‌های آگاهانه بستگان کشته‌شدگان دهه شصت در چند دهه قبل می‌دانم.  

همه این سابقه را طرح کردم که بگویم، هیچ عملی در جنبش دادخواهی، به خودی خود نقطه عطفی در این جنبش نبوده است. حتی حضور در گورستان خاوران و برگزاری مراسم شهریور ماه در این گورستان بدون تداوم آنها، سبب دستاوردی چشمگیر نمی‌شدند. برای یک لحظه تصور کنید که مراسم دهم شهریور ماه 1368، تنها به همین سال محدود باقی می‌ماند، احتمالا ما با احترام از آن یاد می‌کردیم، اما به خودی خود آن اقدام منفرد دستاورد بزرگی محسوب نمی‌شد.

برای من ثبت‌نام عزیزان‌ام در نزد «گروه کاری سازمان ملل متحد در مورد ناپدیدشدگان قهری و غیرداوطلبانه»[10] (از این پس گروه کاری) نیز گام کوچک دیگری در راستای دادخواهی بود. من آموخته‌ام که از همه امکانات هر چند کوچک، استفاده کنم. شکایت به مقامات جمهوری اسلامی برای من چنین مفهومی دارد، بدون آنکه تصور داشته باشم که عدالت می‌تواند توسط حسن روحانی، محمد خاتمی، محمود احمدی‌نژاد و یا قوه قضائیه‌ جمهوری اسلامی که یکی از نهادهای مسئول و مجری این جنایت‌هاست تامین شود. من به دلایل مختلف از جمله آنچه در اسناد بین‌المللی "انجام همه کارها در سطح داخلی" گفته می‌شود، لازم می‌دانم که از مقامات جمهوری اسلامی بخواهم که به حقوق ما احترام بگذارند و از آنان بخواهم که به وظایف قانونی خود، از جمله اجرای اصول مطرح شده در کنوانسیون بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی که جزو قوانین جمهوری اسلامی محسوب می‌شود،[11] عمل کنند.

تقریبا همه اقداماتی که در آنها سهیم بوده‌ام به‌خودی‌خود گام‌های کوچکی محسوب می‌شوند. اگر لازم بوده است با گزارشگر ویژه در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران صحبت کرد، یا توجه او را به اعدام‌های دهه شصت و به ویژه وضعیت بستگان اعدام‌شدگان جلب نمود، با این گمان نبود که این گونه ملاقات‌ها احتمالا دستاوردی بسیار بزرگ خواهد داشت. بلکه وظیفه من حکم می‌کرد که از همه امکانات، غالبا با اثر بخشی لحظه‌ای بسیار اندک، برای پیگیری سرنوشت عزیزان‌ام و برای حقیقت و عدالت استفاده کنم.

در سال 1391 که مطلبی را در مورد امکان ثبت‌نام عزیزان‌ام به عنوان ناپدیدشده قهری منتشر کردم[12]، به هیچ‌وجه تصور آنرا نداشتم که با اینکار معجزه‌ای اتفاق خواهد افتاد. پس از آنکه مریم حسین‌خواه در تحقیق خود به این موضوع پرداخت و به ویژه پس از آنکه گزارش، به گمان من مهم عفو بین‌الملل، در مورد کشتار تابستان 67 منتشر شد، با دیدن اختلافات میان فعالان حقوق بشر و جنبش دادخواهی و با آشنائی با نگرانی‌های معقول خانواده‌ها به عفو بین‌الملل پیشنهاد کردم که پیش از هر کاری لازم است تلاش نمایند که اجماعی در بین فعالان جنبش حقوق بشر در کمک و پشتیبانی از جنبش دادخواهی بوجود آورند.[13]

محاسبه هزینه و فایده در جنبش دادخواهی

در این سی و چند ساله درگیر بودن در جنبش دادخواهی همیشه با این سئوال بنیادی روبرو بوده‌ام که آیا کاری که انجام می‌دهم ارزش خطرات و ریسک آنرا دارد؟ همیشه از خود پرسیده‌ام که تا چه میزان مجاز هستم که دیگران را برای فعالیت‌های خود به خطر اندازم؟ جز یکی دو سال پس از کشتار تابستان 67 که احساسات بر عقل بسیاری از ما غالب شده بود و بسیاری از ما حاضر بودیم خطرات بزرگی را برای دادخواهی بپذیریم، در بیشتر مواقع، عقل و درایت بر فعالیت‌های آن گروه از خانواده‌ها که من با آنان در تماس بودم، بخشی از مادران و خانواده‌های خاوران، غالب بود. من در تمام این دوران شاهد درایت، شجاعت و نگاه انسانی مادران و خانواده‌های خاوران بوده‌ام.

امروز که به گذشته نظر می‌کنم، می‌پرسم که آیا جمع‌آوری اسامی کشته‌شدگان‌امان و انتشار دو کتابچه در مورد آنان در داخل کشور[14]، نوشتن شکایت جمعی به قوه قضائیه جمهوری اسلامی و یا نامه جمعی به نهادهای بین‌المللی با امضای مشخص افراد، برگزاری مراسم جمعی برای کشته‌شدگان در منازل شخصی و تشکیل صندوق همیاری در میان خانواده‌ها در آن روزهای سیاه به خطرش می‌ارزید؟[15] 

از 22 بهمن 1357 پنج گزارشگر ویژه در مورد وضعیت حقوق بشر در جمهوری اسلامی ایران از طرف سازمان ملل متحد تعیین شده است[16]، در برخی از سیاه‌ترین دوران، 30 خرداد 1360 تا 24 اسفند 1362 و از 2 اردیبهشت 1381 تا 27 خرداد 1390 گزارشگر ویژه‌ای منصوب نشد. این گزارشگران هم با تمام کمبودها که از نظر این یا آن داشته‌اند، به ویژه محدودیت سفر به ایران، گزارش‌های خود از مهم‌ترین موارد نقض حقوق بشر در ایران را منتشر کرده‌اند. امروز که به پشت سر نگاه می‌کنم، از خود می‌پرسم، دستاوردهای این گزارشگران جز مستند کردن برخی از موارد نقض حقوق بشر در ایران چه بوده است؟ آیا مثلا دیدار با رینالدو گالیندوپل در زمستان 68 ارزش آنرا داشت که خانواده‌ها در ایران خطر کنند و برای دیدار او به میدان آرژانتین بروند؟

آیا ثبت شکایت در دادگستری جمهوری اسلامی ارزش آنرا داشت که خانواده‌های کشته‌شدگان دهه شصت به ویژه کشته‌شدگان تابستان 67 خطر کنند که برای تسلیم شکایت خود در پنجم دی ‌ماه 1367 در مقابل کاخ دادگستری اجتماع کنند؟ آیا ارسال شکایت رسمی و جمعی و با اسم و رسم به محمد خاتمی در هفته اول آذر ماه 1377 ارزش خطر کردن داشت؟

به گمان من پاسخ به این سئوالات و سئوالات مشابه از جانب فعالان سیاسی و مدنی و به ویژه بستگان کشته‌شدگان دهه شصت یکسان نبوده است. در حالی که گفته می‌شود بیش از صد نفر از بستگان کشته‌شدگان دهه شصت در پنجم دی ماه 1367 در مقابل کاخ دادگستری برای تسلیم شکایت خود تجمع کردند و من از هیچ مخالفت فعال با این اقدام آگاه نیستم، اما به رغم تلاش بسیار زیاد کانون دفاع از زندانیان سیاسی (داخل کشور) تعداد افراد در تجمع در مقابل دفتر سازمان ملل در زمستان 1368 برای دیدار با گالیندوپل در سفر اول او در بهمن 1368 به زحمت به سی نفر می‌رسید.[17] و تلاش‌های ما برای تکرار این تجمع در دیدار دوم او، عمدتا به دلیل آنچه در گزارش گالیندوپل از دیدار اولش منعکس شده بود، بی‌نتیجه بود.[18] 

به گمان من همیشه در شکل‌گیری اقدامات خانواده‌های کشته‌شدگان، به ترتیبی به محاسبه هزینه و فایده این اقدامات فکر می‌شد. نتیجه این محاسبات از طرف افراد مختلف یکسان نبود. مثلا پروانه میلانی و چند تن دیگر از پیشنهاد من برای استفاده از اندک فضای بازی که پس از پیروزی خاتمی در خرداد 1376 پیش آمده بود استقبال کردند، اما همراهان دیگری این اقدامات (نوشتن نامه با امضای افراد حقیقی) را مثبت ارزیابی نمی‌کردند.[19] در همان حال کسان دیگری نیز در میان خانواده‌ها به فکر استفاده از فضای بوجود آمده پس از خرداد 1376 افتاده بودند.[20] آیا ارسال مقاله به روزنامه‌های اصلاح طلب، که من بسیار موافق آن بودم، خطا بود و به خطراتش می‌ارزید؟ من موافق چنین کاری بوده و به کرات مقالاتی را برای نشریات اصلاح‌طلب در مورد مسئله دادخواهی ارسال کردم و یکی از این مقالات با عنوان «کاپیتورن و آینده حقوق بشر در ایران» در 17 اسفند 1377 در روزنامه نشاط، با حذف برخی توضیحات مهم در مورد گورستان خاوران، منتشر شد. اما تکلیف آنانی که این اقدامات را زیان‌بار می‌دانستند چه بود؟

یا مثالی دیگر، منصوره بهکیش، خواهر من در روزهای اولیه شهریور 1387، بیستمین سالگرد کشتار تابستان 67، احضار شد، اما بر خلاف تهدیدهای حکومت، به تلاش‌های خود برای برگزاری هر چه گسترده‌تر این مراسم ادامه داد. در پنجشنبه دهم شهریور به محل کار او رفتند و او را در محل کار با تهدید و توهین بازداشت کردند. فردای آنروز هم اطراف گورستان خاوران را به شکل پادگان در آوردند و از حضور خانواده‌ها در گورستان جلوگیری کردند. من آن سال برای دیدار خانواده و شرکت در این مراسم به تهران رفته بودم. به من نیز از وزارت اطلاعات تلفن زدند و تهدید کردند که نباید در این مراسم شرکت کنم. بسیاری از خانواده‌ها و همراهان آنان در آن مراسم شرکت کردند، من اما که اتفاقا برای شکل گرفتن این تجمع‌ها در دهه سیاه شصت و در دهه هفتاد بسیار تلاش کرده و سپس در خارج از کشور درباره آن نوشته بودم، در آن لحظه مشخص گمان کردم که رفتن به خاوران در آن روز به خطر دستگیری نمی‌ارزد.[21]

از آنطرف داستان دختر جوانی که پدرش را در کشتار تابستان 67 از دست داده بود و در یکی از مراسم سالگرد کشتار بزرگ در گورستان خاوران، وقتی که ماموران حمله کرده و راه را بر خانواده‌ها می‌بندند، در گوشه‌ای تنها به گریه می‌نشیند نگران از اینکه در خاوران را بر روی او ببندند و او دیگر نتواند برای دیدار با پدرش بر سر این گورهای جمعی حاضر شود. این حادثه و حوادث مشابه که کم هم نیستند هر انسان مسئولی را باید به فکر وادار کند که آیا همه این کارها ارزش آنرا دارد که این دختر را از آمدن بر سر گورهای جمعی که او گمان می‌کند پدرش در آنجا دفن شده است محروم کرد؟

 آیا  ثبت‌نام عزیزان‌ام در نزد گروه کاری با توجه به نتیجه بخشی اندک آن ارزش خطر کردن را داشت؟ بر اساس ارزیابی‌های من نتیجه بخشی این کار زیاد با نتیجه بخشی مراجعه به گزارشگر ویژه در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران و یا گزارشگران دیگر سازمان ملل تفاوتی نداشت. اما در آن لحظاتی که به انجام اینکار فکر می‌کردم، به این نکته توجه داشتم که لازم است و وظیفه دارم که از هر روزنه کوچکی برای دادخواهی استفاده کنم. علاوه بر آن به این نکته فکر می‌کردم که احتمالا پس از ثبتنام عزیزان‌ام در نزد گروه کاری، شاید گزارشگر ویژه ایران نیز اندکی، تنها اندکی بیشتر به درخواست‌های ما توجه کند. و مهم‌تر اینکه شاید فعالان حقوق بشر ایرانی، با احساس مسئولیت بیشتری به مشکلات خانواده‌های کشته‌شدگان دهه شصت بپردازند.

نتیجه گیری

فعالان حقوق بشر و کسانی که به هر دلیلی توجه بیشتری به مسئله دادخواهی نشان می‌دهند و آماده کمک به قربانیان و بستگان قربانیان جنایت‌های دولتی هستند لازم است در این راه متواضع باشند و به خاطر داشته باشند که قربانیان و بستگان آنان راه رفته چهل و چند ساله را غالبا تنها و بدون حمایت آنان طی کرده و در این راه تجربیات زیادی اندوخته‌اند و به یاد داشته باشند که جنبش و گفتمان حقوق بشر نه تنها به دلیل فعالیت سیاستمداران، وکلا و محققان حقوق بشر بلکه بیشتر به دلیل مبارزات فعالان حقوق بشر ریشه دوانده و رشد کرده است.[22]

من در تجربه خود به این نتیجه رسیده‌ام که بدون یاری فعالان و محققانی که به همراهی با ما متقاعد شده‌اند نمی‌توانیم راهی را که به تنهایی آغاز کردیم به نتیجه برسانیم. اما این همکاری‌ها بدون تنش نبوده و نیست و تواضع همگانی ضرورت ایجاد و بسط همکاری موثر است.

جنبش دادخواهی نیاز به همبستگی، همراهی و اتحاد دارد و نه منجی!



[1] این مقاله در کتابی که به مسائل بحث‌برانگیز حقوق بشر پرداخته‌ام منتشر خواهد شد.

[2] عفو بین‌الملل. 1397. اسرار به خون آغشته؛ کشتار 67- جنایتی علیه بشریت که همچنان ادامه دارد. تحقیقی, عفو بین‌الملل. دستيابی در 6 فروردین 1402..

https://www.amnesty.org/en/documents/mde13/9421/2018/en/.

[3] به عنوان نمونه به مقالات و مصاحبه‌های دلجو آبادی و مهدی اصلانی در همین مورد نگاه کنید:

 آبادی, دلجو. 1398. "وعده‌های خیالی و غیرمسئولانه به خانواده‌های جان‌باختگان، نقدی بر فراخوان سازمان "عدالت برای ایران"." بیداران. 16 مهر. دستيابی در 6 فروردین 1402..

https://bidaran.info/spip.php?article397.

اصلانی, مهدی, مصاحبه توسط رادیو زمانه. 1397. بازماندگان در صف نخست دادخواهی راستین تابستان ۶۷ هستند (23 آذر). دستيابی در 6 فروردین 1402..

https://www.radiozamaneh.com/424600.

[4] برای اطلاع از وضعیت خواهران و برادرانم به خاطراتی که در 1380 در ایران منتشر و مجددا در بیداران و وبلاگ "من از یادت نمی‌کاهم" منتشر کردم مراجعه کنید.

بهکیش، جعفر. 1380. “مرعوب كردن انسانها يكي از مهمترين وجوه نقض حقوق انساني در جامعه ما بوده است.” خاطرات. تهران: جعفر بهکیش, اردیبهشت. دستيابی در 6 فروردین 1402..

 https://bidaran.info/spip.php?article15.  

[5] آگاه هستم که برخی اتفاق‌ها در جنبش دادخواهی از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بوده و هستند. تشکیل ایران تریبونال و به ویژه بازداشت و محاکمه حمید نوری در سوئد از آن جمله می‌باشند.

[6] استفاده از عنوان کلی خانواده‌ها در جنبش دادخواهی می‌تواند گمراه کننده باشد. مثلا هر چند «مادران و خانواده‌های خاوران» نماد مادران و خانواده‌های همه اعدام‌شدگانی که در گورستان خاوران دفن هستند، و یا شاید همه اعدام‌شدگان دهه شصت، می‌باشند، اما آنان تنها درصد کوچکی از خانواده‌اعدام‌شدگان دفن شده در این گورستان هستند. همانطور که مادران میدان مایو در آرژانتین همه مادران ناپدیدشدگان نبودند. از همین رو هر جا از خانواده‌ها یاد کرده‌ام منظور آن کسانی هستند که در یک کنش مشارکت داشته‌اند.

[7] برخی از این گزارش‌ها عبارتند از گزارش دیده بان حقوق بشر، بنیاد عبدالرحمن برومند، مرکز اسناد حقوق بشر ایران، عدالت برای ایران و عفو بین‌الملل.

[8] چگونه این حق برای کسانی به وجود آمده است که مثلا دادخواهی پروین فهیمی، مادر سهراب اعرابی،  که می‌گوید در صورت آزادی همه زندانیان سیاسی از خون فرزندم خواهم گذشت را منکر شوند. به گمان من می‌توان از این رویکرد و یا هر رویکرد دیگری انتقاد کرد، اما این انتقاد نباید تا بدانجا گسترش یابد که سبب محدود شدن آزادی بیان و عقیده افراد شود.  

[9] در مقاله «نقدی بر واکنش برخی از زندانیان سیاسی دهه شصت به کتاب «زندانی تهران»» به انتقاد از این رویکرد پرداخته‌ام. حمله بسیاری از زندانیان سیاسی قدیمی به خاطرات زندان مارینا نمت، به گمان من، نشانی روشن از شکل‌گیری چنین قیمومیتی بود.

بهکیش، جعفر. 1388. "نقدی بر واکنش برخی از زندانیان سیاسی دهه شصت به کتاب «زندانی تهران»". باز نشر در «آوای تبعید» 31: 52-60. دستيابی در 6 فروردین 1402.

http://avaetabid.com/?p=3838

[10] UN Working Group on Enforced or Involuntary Disappearances

[11] در اواسط دهه هفتاد مطالعه کتاب‌های حسین مهرپور، از مقامات ارشد جمهوری اسلامی که مدتی نماینده ایران در شورای حقوق بشر بود، در مورد حقوق بشر بین‌المللی و مشکلات جمهوری اسلامی با آن مرا بیش از پیش در این امر مصمم کرد.

مهرپور, حسین. 1374. حقوق بشر در اسناد بین‌المللی و موضع جمهوری اسلامی ایران. تهران: موسسه اطلاعات.

مهرپور، حسین. 1377. نظام بین‌المللی حقوق بشر. تهران: انتشارات اطلاعات.

مهرپور توجه‌ها را به این مسئله جلب می‌کرد که چون رژیم قبل میثاق حقوق مدنی و سیاسی و میثاق حقوق اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را بدون هیچ شرطی پذیرفته بود، تا زمانی که جمهوری اسلامی در این وضعیت تغییری ایجاد نکند، از جمله شرایطی را بر عضویت خود اضافه کند، همیشه با مشکل پاسخگوئی در برابر نهادهای نظارتی سازمان ملل متحد  روبرو خواهد بود. کتاب‌های مهرپور به من نشان می‌داد که چه نکاتی سبب نگرانی مقامات جمهوری اسلامی است.

[12] بهکیش، جعفر. 1391. "قربانیان کشتار تابستان 67، ناپدیدشدگان قهری؟." وبلاگ "من از یادت نمی‌کاهم". دستيابی در 6 فروردین 1402.

 http://www.bidaran.net/spip.php?article83.

[13] پس از انتشار گزارش عفو ‌بین‌الملل به یکی از مسئولان بخش ایران این سازمان پیشنهاد کردم برای تحقق اهداف آن یک همدلی در بین فعالان حقوق بشر ایرانی به وجود آورند. از جمله پیشنهاد کردم که ضروری است عبدالکریم لاهیجی و شیرین عبادی، مهم‌ترین و شناخته‌شده‌ترین فعالان حقوق بشر ایرانی را با خود همراه کنند. به علاوه پیشنهاد کردم که راه نرفته‌ای را برای ثبت‌نام قربانیان کشتار تابستان 67 در نزد گروه کاری برای تقویت تلاش‌های موجود برای روشن شدن وضعیت آنان امتحان کنند. به این معنی که به عوض درگیر کردن خانواده‌ها، به‌ویژه خانواده‌هایی که در ایران ساکن هستند، تلاش کنند که با توضیح وضعیت به غایت دشوار در ایران گروه کاری را متقاعد کنند که یک پرونده شامل فرم‌های پر شده توسط عفو بین‌الملل و فرمهایی که توسط هم‌بندان هر یک از قربانیان پر شده است را تحویل گروه کاری دهند و گروه کاری این اقدام جمعی را بپذیرد.

[14] من در ماه‌های پس از دادن خبر اعدام زندانیان به خانواده‌ها در تهیه مطالب یک کتابچه در مورد اعدام‌شدگان تابستان 67 که توسط یک گروه هوادار حزب توده در داخل کشور تهیه و منتشر شد از نزدیک همکاری کرده و در تهیه کتابچه‌ای که توسط «کانون دفاع از زندانیان سیاسی (داخل کشور» در داخل کشور تهیه و منتشر شد دخالت مستقیم داشتم. در سال‌های بعد، به‌ویژه پس از مهاجرت به کانادا در 1381، دیگر جسارت چنین کاری را نداشته و آنرا از نظر اخلاقی درست نمی‌دانستم.

[15] مادر پناهی، مادر ریاحی، مادر سرحدی و مادر لطفی مسئولان آن بودند و من و چند جوان دیگر آنان را کمک می‌کردیم.

[16] از 30 خرداد 1360 تا 24 اسفند 1362 و از 2 اردیبهشت 1381 تا 27 خرداد 1390 گزارشگر ویژه‌ای در مورد وضعیت حقوق بشر در جمهوری اسلامی ایران از طرف کمیسیون یا شورای حقوق بشر منصوب نشده بود. این بدان معنی است که اکثریت اعضای شورای حقوق بشر نگرانی جدی در مورد این مسئله نداشته‌اند. گزارشگران ویژه در مورد وضعیت حقوق بشر در جمهوری اسلامی ایران عبارتند از:

آندرس آگوئیلار-Andrés Aguilar (1984-1986)،

رینالدو گالیندوپل-Reynaldo Galindo Pohl (1986-1995)،

موریس کاپیتورن-Maurice Copithorne (1995-2002)،

احمد شهید-Ahmed Shaheed (2011-2016)،

عاصمه جهانگیر-Asma Jahangir (2016-2018) و

جاوید رحمان-Javaid Rehman (2018- تا زمان انتشار این مقاله)

[17] من در آن محل حضور داشتم و از دور نظاره‌گر جریان حوادث بودم.

[18] واکنش برخی از خانواده‌ها به انتشار گزارش گالیندوپل پس از بازدید اول خود از ایران بسیار منفی بود. او به تلاش بستگان اعدام‌شدگان دهه شصت برای دیدار با او و مسائل آنها اشاره نکرده بود. از همین رو تلاش پیروز دوانی و نگارنده برای متقاعد‌کردن خانواده‌ها برای اقدام مجدد جهت دیدار با گالیندوپل ناموفق بود.

[19] تا آنجا که اطلاع دارم برخی از این افراد امروز با امضا نامه‌های اعتراضی و بیانیه‌ها با اسم حقیقی موافق هستند. من آموخته‌ام که به انتخاب آنها احترام بگذارم. اما انتظار دارم که آنان نیز انتخاب دیگران را محترم بدارند.

[20] شاید اگر من اقدام خود برای جمع ‌آوری امضاء برای ارسال شکایت نامه به خاتمی را ادامه داده بودم، این اقدامات پراکنده به هم می‌پیوستند؟

[21] در آن روزها بیش از آنکه به جنبش دادخواهی نظر داشته باشم، به وضعیت مادرم، وضعیت خانواده‌ام و از دست دادن کارم در کانادا فکر می‌کردم.

[22] به عنوان یک نمونه آموزنده رابطه ایرج مصداقی و کاوه موسوی که در ابتدا بسیار موثر و مفید بود به یکی از مشکلات جدی و پرتنش پرونده حمید نوری تبدیل شد.